آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

شب بخیر کوچولوی مامان

بیست و هفت ماهه شدی پسر نازنینم... مامان بیا یه لحظه....بابا بیا یه لحظه....اونقدر این جمله رو این روزها تکرار میکنی که ما هم به تقلید از تو میگیم آریام بیا یه لحظه و سه تایی میخندیم.  قوه تخیل و تصور خیلی قوی داری. با تمام عروسکها و حتی شخصیتهای کتابهات مثل می نی نی یا میکی موس آنچنان حرف میزنی و تو کارهات شرکتشون میدی، انگار واقعی هستند. برای هر وعده غذایی هم عروسکهای انگری برد رو اینجوری صدا میکنی...انگری بردها کجائید؟بیاین صبحونه، ناهار، شام و مامان باید به یه صف عروسک هم غذا بده. راستی واسه صبحونه دیگه پنیر نمیخوری، فقط مربای آلبالو... یه مدت برای مسواک زدن همکاری نمیکردی. یه کتاب کیتی برات گرفتیم که میگه اگه مسواک نزنی، میکر...
2 مرداد 1392

پسر شیرین زبونم

شب بیست و هشتم اردیبهشت یعنی شبی که بیست و پنج ماهگیت تموم میشد، تب کردی و این شروع یه سرماخوردگی شدید و طولانی بود که بیشتر از سه هفته طول کشید و آخرش هم تبدیل شد به خروسک و مجبور شدی دو تا آمپول بتامتازون بزنی تا خوب بشی. دادن آنتی بیوتیک و شربت هم شده بود یه مصیبت، از بس دارو خوردی و فایده نکرد و تو هم کلافه شده بودی و حق هم داشتی. دیگه از بدغذایی و لاغر شدنت نگم بهتره که داستان همیشگی بود... اما تو این مدت حسابی شروع کردی به حرف زدن و هر چی میشنیدی، تکرار میکنی....درست و کامل. در ضمن شروع کردیم به یادگیری زبان و تا حالا ده تا اسم حیوون رو یاد گرفتی (مرغ، خروس، ببعی، گاو، اسب، الاغ، میمون، گربه، سگ، ماهی). وقتی این حیوونها رو میبینی، دی...
20 تير 1392

چهره جدید آریام

این روزها بازیهات کاملا پسرونه شده و دیگه سراغ عروسکهای مورد علاقه ات نمیری....از صبح که بیدار میشی ماشین بازی میکنی تا شب. یا همه رو پشت سر هم قطار میکنی، یا از تونل رد میکنی( پدر بزرگت برات یه لوله پلیکا آورده که تونل ماشینهات شده و تو ساعتها باهاش سرگرمی البته به شرطی که کسی ماشینهای ریخته شده رو برات جمع کنه) و یا همه رو میذاری روی هم (خودت میگی کله) و با توپ میزنی. حرف زدنت به حالت انفجاری پیشرفت کرده. اصطلاح come on رو یاد گرفتی و خیلی به موقع ازش استفاده میکنی، مثلا اگر صدام کنی و دیر بیام، میگی مامان بیا...come on! وقت خداحافظی هم میگی "سی یو" و اونقدر این کلمه رو با مزه ادا میکنی که خودم دلم میخواد حسابی بوست کنم...حرف "ر" رو ...
19 خرداد 1392

روزهای سخت

روزهای بعد از گرفتن از شیر، روزهای سختی بود...برای همه ما. تو فقط بهانه گیری کردی و سر هر چیزی لجباز شدی، حتی برای پارک رفتن و لباس پوشیدن. تا چیزی بر خلاف خواسته ات میشد، جیغ میزدی. هر کسی تو این روزها دیدت، تعجب میکرد از کارهات. از صبح که بیدار میشدی، گریه میکردی و میخواستی تو بغلم باشی تا شب. بیشتر وقتها همراه بابا تو سایت گوگل (یا به قول خودت گوگول) عکسهای angry bird پیدا میکردی و این تنها لحظاتی بود که آروم بودی. از همه بدتر اینکه اصلا غذا نمیخوردی، حتی میوه هایی که دوست داشتی. وقتی برای چک آپ رفتیم دکتر، برخلاف همیشه که قد و وزنت مناسب بود، کمبود وزن داشتی و من خودم رو مقصر میدونستم....شبها اونقدر برات کتاب داستان و شعر میخوندم که خوذ...
23 ارديبهشت 1392

برایم هیچ حسی شبیه تو نیست

عزیزکم....فردای روز تولدت بین ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر، برای آخرین بار از شیره وجودم بهت دادم...تو با چه لذتی میخوردی و من با چه حسرتی نگاهت میکردم و اشک میریختم. تو خبر نداشتی، ولی مامان میدونست که دیگه این رابطه قشنگ تموم میشه و باید چیزهای جدیدتری جاش رو بگیره....اما برای من این احساس بینظیر و بینهایت بود. یادم نمیره روزی که برای اولین بار مثل یه فرشته کوچولو چسبیدی به مامان و شروع کردی به مکیدن....چقدر گرسنه بودی، انگار نه ماه هیچی نخورده بودی! خدایا ممنونم که اجازه دادی لذت شیر دادن به فرزندم رو تجربه کنم و حس مادر شدن رو خیلی بیشتر درک کنم. ممنونم که اجازه دادی برای سیراب کردن فرزندم، با عشق در آغوشش بگیرم، نوازشش کنم و بگم که مادر...
19 ارديبهشت 1392

امان از این واکسن

عزیز دلم، عشق شیرین مامان، امروز هم باید واکسن چهار ماهگیت رو میزدی. از دست این واکسن مخصوصا واکسن سه گانه که هم درد داره و هم تب کردن. وقتی خانم دکتر کارش تموم شد، آنچنان جیغی زدی که رنگ صورتت از شدت گریه بنفش شد. الهی مامان فدات بشه که تا شیر خوردی ساکت شدی. نیم ساعت روی پات یخ گذاشتم تا ورم نکنه، اصلا اعتراض نکردی اما بیحال بودی و از درد دوست نداشتی بغلت کنم. میخواستی فقط بخوابی عزیز دلم تا پای کوچولوت آزاد باشه. این دفعه هم گذشت قند عسلم (بیست و پنجم مرداد ٩٠).       ...
10 ارديبهشت 1392

دلنوشته هایم برای تو

یادم میاد روزهای آخر بارداریم بود که به نی نی کوچولوم قول دادم تا دوسالگی، هر روز براش بنویسم. روزها و شبها مثل برق و باد اومدند و رفتند و دو سال تموم شد و مامان به عشق تو، به قولش عمل کرد و برات نوشت....از روزی که برای بدنیا اومدنت با هزار امید و آرزو رفتیم بیمارستان تا شب تولد دو سالگیت که دیگه میشه گفت مستقل شدی. مامان از همه اتفاقات بزرگ و کوچک نوشت...از هر کار جدیدی که یاد گرفتی، از شیطنتهات، شیرین کاریهات، علایقت و....ثانیه به ثاینه بزرگ شدنت رو سپردم به دفتر خاطره هام. بعضی وقتها اونقدر خسته بودم که یه خط نوشتن هم برام سخت میشد. بیشتر، وقتی تو میخوابیدی برات مینوشتم، بعد از یه روز پر هیاهو و شلوغ. گاهی هم از شادیها و نگرانیهای خودم ب...
7 ارديبهشت 1392

تعطیلات نوروز

امسال کل تعطیلات نوروز رامسر بودیم و به تو از همه بیشتر خوش گذشت. هر روز رفتیم کنار دریا و تو تا دلت خواست سنگ پرتاب کردی تو آب و صدف شکستی و بادبادک هوا کردی.... مامان جون برات دو تا جوجه گرفت و تو به ذوق دونه دادن به اونها، خودت هم غذا میخوردی و گاهی به قول خودت بدو بدو میکردی با جوجه ها. هر روز با کسایی بودی که دوستشون داری و اونها خیلی بیشتر عاشقت هستند. چون مامان جون و عمه ها نمیتونند واسه تولدت بیان تهران، یه جشن تولد هم برات گرفتیم و تو فقط حواست به فوت کردن شمع بود و رقصیدن با آهنگ دیوونتم پویا. روز سیزده بدرهم یه پیک نیک عالی بود که تا تونستی شیطنت کردی و تاب درختی سوار شدی. به خاطرهوای خوب و بو...
7 ارديبهشت 1392

خستگی آریام شیطون

پسر خوشگل و شیطونم، وقتی صبح ساعت هشت از خواب بیدار میشی و فقط میخوای بازی کنی و با روروکت تند تند میری اینور و اونور و تا شب خیلی بخوابی یک ساعت هم نمیشه، ساعت نه نشده اینجوری از خستگی بیهوش میشی. مامان و بابا دلشون میخواست با همین حالتی که خوابیدی، محکم بغلت کنند و فشار و ماچ محکم.... ...
7 ارديبهشت 1392