تیر ماه داغ داغ
پسر شیطون مامان، تقریبا تمام روزهای تیرماه مریض بودی و هر جور آنتی بیوتیکی رو تو این مدت خوردی. نمیدونم چرا تو این فصل گرم و ماه داغ اینقدر سرما خوردی! یه بار هم دکتر پنی سیلین داد که خدا میدونه با چه ترسی راضی به این کار شدیم...بار آخر دکتر برات آزمایش خون داد تا مطمئن بشه عفونت خاصی نداری...از در ورودی آزمایشگاه شروع کردی به گریه و ناراحتی و پشت سر هم میگفتی من آزمایش خون نمیدم. وقتی داشتند ازت خون میگرفتند اونقدر جیغ زدی که تمام بدنت خیس عرق شد و تب 40 درجه ات موقتی پایین اومد. وسط گریه هات چشمت افتاد به یه ظرف آب نبات و گفتی من از اون آب نباتها میخوام، سبز باشه....تو اوج ناراحتی همه از حرفت خندیدیم...وقتی منتظر بودیم تا جواب آزمایش حاضر بشه، گفتی مامان میخوام مشت بزنم به اونهایی که ازم آزمایش گرفتند، حسابشون رو برسم (نتیجه اخلاقی کارتونهای امروز ما).
هشتم تیرماه رفتی آرایشگاه و حسابی موهای خوشگلت رو کوتاه کردی. دلم نمیومد ولی گرمای هوا کلافه ات کرده بود. یه روز هم با دوستت النا و مامان مهربونش رفتیم تئاتر قندک (پارک لاله، کانون فکری کودکان). این چهارمین تجربه تئاترت بود و از همه بیشتر خوشت اومد چون از اول تا آخر ساکت نشستی و تماشا کردی و آخر هم با بازیگرای تئاتر دست دادی و تشکر کردی و عکس گرفتی.
عاشق زردآلو و هسته اش شدی. به دوستهای مهدت میگی همکار و وقتی ازت میپرسیم میخوای چه کاره بشی میگی میخوام برم سر کار انجام بدم! بدجوری به باب اسفنجی علاقه مند شدی و بعضی روزها فقط داری سی دی های باب اسفنجی میبینی. روز تولد پدر جون هم اصرار داشتی که براش کیک باب اسفنجی بخری...روزهای آخر ماه هم رفتی سراغ مک کوئین و میخوای سال دیگه کیک تولدت مک کوئین باشه (امیدوارم نظرت عوض نشه). اگه بابا یه کم با سرعت رانندگی کنه میگی بابا تند نرو، چرخهات مثل مک کوئین میترکن، خراب میشن...
آریام و مدل جدید خندیدن و دوست خوبش النا
دوست داری هر روز صبح که داری میری مهد کودک، اول بری مغازه و آب میوه و کیک میکی موسی و بیسکوئیت رنگی رنگی (رنگارنگ) بخری. فکر میکنم بیشتر از بیست تا شعر فارسی و چند تایی هم انگلیسیی بلدی که خودت دوست داری بخونی و ازت فیلم بگیرم. این ماه عکس زیادی نداری چون یا خودت مریض و بیحال بودی و یا هوا اونقدر گرم بود که فقط شبها میشد بیرون رفت. این سه ماهی که مامان سر کار بود و تو میرفتی مهد، خیلی بیشتر از روزهای دیگه دلم برای با تو بودن تنگ میشد. برای روزهایی که با هم بیدار میشدیم و برای ادامه روز نقشه میکشیدیم که چی کار کنیم. خوشحالم که زودتر از سه سالگی این کار رو نکردم و خودم با تمام وجود مراقبت بودم و گرنه الان خیلی بیشتر حسرت میخوردم. تمام لحظه های زندگی من پر شده از فکر تو و اینکه وقتی کنارم نیستی همه چی رو به راهه یا نه...گرچه گاهی وقتها من رو به اوج عصبانیت میرسونی فسقلی شیرین مامان (28 تیر 93، پایان سی و نه ماهگی).