آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

آخرین ماه سال 1393

1394/1/27 0:37
نویسنده : مامانی
1,006 بازدید
اشتراک گذاری

این هم از اسفند ماه. ماهی که به خاطر سرماخوردگیهای مکررت دیگه مهد نرفتی و موندی خونه. و این شروع وابستگی زیاد تو به سی دی و کامپیوتر شد. هوا آلوده بود و نمیشد بیرون رفت. خودت هم اونقدر ضعیف شده بودی که میترسیدم بیرون ببرمت. چند روزی تا چشم باز میکردی، میرفتی سراغ کارتون انگری بردها. ولی نمیدونم چی شد که یه شب از یه کارتون ترسیدی و دیگه نگاه نکردی. در عوض رفتی سراغ باب اسفنجی و تک تک جملاتشون رو حفظ کردی که گاهی چندان خوشایند نیستند. ولی فهموندن اینکه بعضی جملات مناسب و خوب نیستند، کار سختیه...چون همه جا تکرار میشه، حتی از برنامه های کودک تلویزیون.

اولین نقاشی آریام از پدر جون

هشتم اسفند رفته بودیم خونه پدر جون. بالاخره برف در حدی شد که تونستی یه آدم برفی بسازی که اندازش تا کمرت میرسید. بعد هم تا عصر از پشت پنجره نگاه میکردی که آب شده یا نه! پانزدهم اسفند هم دوستت النا با مامان و باباش اومدند خونه ما. پدر جون هم بود و به همه خوش گذشت. البته صرفنظر از دعواهای کودکانه شما وروجکها. برای چهارشنبه سوری هم رفتیم پیش پدرجون که برات کلی ترقه و فشفشه بی خطر و بالن آرزو گرفته بود. البته بابا مجید هم از این بالنها خریده بود. اول رفتیم رو پشت بوم برای هوا کردن بالنها. صدای ترقه اذیتت کرد و گوشات رو گرفتی و با زحمت زیاد تونستیم راضیت کنیم تا کنارمون بمونی و بالن هوا کنی. وقتی میگفتیم آروز کن، میگفتی خدایا یه رحمی به ما بکن، بالن ما هوا بره. از پرواز بالنها خیلی خوشت اومده بود. تو آسمون پر بود از بالنهایی که حتما به هر کدومشون کلی آرزو گفته شده بود. بعد هم بابا و پدر جون آتش درست کردند و از روش پریدیم. چند نفر دیگه هم اومدند تا از رو آتش بپرند...ناراحت میشدی و میگفتی آتیش خودمه! پدر جون و بابا تمام تلاششون رو کردند تا بهت خوش بگذره و برات خاطره خوبی بشه.

هفته آخر مامان شروع کرد به خونه تکونی. شما هم خیلی دوست داشتی که تو کارا کمکم کنی، به خصوص وقتی میخواستم کمد لباسها و اسباب بازیهات رو جمع و جور کنم. یه سری از اسباب بازیهات جمع شدند و تو کمدت اسباب بازیهای جدید گذاشتیم. خیلی خوشت اومده بود و دوست داشتی به همه نشون بدی.

امسال تصمیم گرفتیم قبل از تحویل سال بریم رامسر. جمعه 29 اسفند ساعت حدود یازده صبح راه افتادیم. خیلی وقت بود جاده چالوس رو اینجوری ندیده بودیم. خلوت و بارون زده. البته یه مسیری هم برف شدیدی میومد که خواب بودی و ندیدی. ساعت چهار بعد از ظهر رسیدیم و آماده شدیم برای لحظه تحویل سال. مامان جون هم از اینکه کنارش بودیم، خیلی خوشحال بود. امیدوارم امسال، سال خیلی خوبی برای همه باشه. اونقدر خوب که آخر سال همه با لبخند، روزهای گذشته رو به خاطر بیارن....چهل و هفت ماهگیت مبارک عزیز دلم (28 اسفند 93)

پسندها (4)

نظرات (2)

بابا مجید
30 فروردین 94 8:12
نقاش کوچولوی من ! عاشقتم
ĸoѕαr
31 فروردین 94 18:37
___♥♥♥ __♥♥_♥♥ _♥♥___♥♥ _♥♥___♥♥_________♥♥♥♥ _♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥ _♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥ __♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥ ___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥ ____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥ ____♥♥___♥♥__♥♥ ___♥___________♥ __♥_____________♥ _♥_____♥___♥____♥ _♥___///___@__\\__♥ _♥___\\\______///__♥ ___♥______W____♥ _____♥♥_____♥♥ _______♥♥♥♥♥ سلام وب شماعالیه من وقتی عکس کودک شمارو میبینم فکر میکنم اجی وبرادر خودمه راستی به وب منم بیایید واگه موافق بودیید تبادل لینک هم بکنیم مرسی