رایان کوچولو تولدت مبارک عزیزم
میخوام این پست رو با یه خبر خیلی خوب شروع کنم. روز سوم مرداد نی نی کوچولوی ناز خواهر عزیزم (رایان) به سلامت دنیا اومد و دل همه ما رو شاد کرد. برای خواهر خوبم خیلی خوشحالم. فقط حیف و افسوس که کنار هم نیستیم تا از نزدیک حسابی رایان کوچولو رو ببوسیم و بغلش کنیم....وقتی با وب کم و برای اولین بار رایان رو دیدیم، آریام حس بزرگتری بهش دست داده بود و میگفت چطوری فندق باب اسفنجی!! (وقتی آریام کوچکتر بود، ما بهش فندق میگفتیم). بعد هم گفت فردا سوار هواپیما بشیم و بریم خونه خاله مهسا...دلم خیلی براشون تنگ شده...
رایان توپولی که الهی خاله فداش بشه چند ساعت بعد از تولد...برای دیدنت لحظه شماری میکنم عزیزم
پسر خوشگلم این روزها با علاقه خاصی میری مهد و من دیگه خیالم راحته که تو مهد بهت خوش میگذره. هر هفته دو تا شعر یاد میگیری که یکیش واحد کاره و وقتی سرگرم بازی میشی همه رو با خودت زمزمه میکنی. دیگه با دوربین و عکس هم مشکلی نداری و خیلی وقتها خودت برای عکس گرفتن داوطلب میشی. تقریبا از همه شعرهایی که بلدی فیلم گرفتم تا یادگاری بمونه برای روزهای بزرگ شدنت. تو انگلیسی هم پیشرفتت عالی است. اگه حوصله داشته باشی جواب سوالهای ما رو به انگلیسی میدی. یه روز خاله مامان ازت پرسید چند سالته؟ گفتی I'm three years old. همه کلی ذوق کردند و بیشتر از همه مامان و بابا. یه روز گفتم پسرم بیا لباست رو عوض کنم، گفتی این Tshirt نه لباس. تعداد لغات انگلیسیت هر روز بیشتر میشه و با دیکشنری تصویری موبایل مامان خودت کلی کلمه یاد گرفتی. بعضی وقتها پشت سر هم میپرسیwhat is this و ما باید حتما به انگلیسی جوابت رو بدیم.
این هم مدل جدید تماشای تلویزیون
تعطیلات عید فطر راهی رامسر شدیم و با وجود یه ترافیک وحشتناک، بعد از ده ساعت رسیدیم. تو حسابی کلافه شده بودی و هر پنج دقیقه میپرسیدی اینجا نزدیک خونه مامان جونه؟ و ما تو ترافیک حتی صد متر هم نرفته بودیم. در عوض چند روزی که اونجا بودیم حسابی بهت خوش گذشت و تلافی همه چی شد.
شکار لحظه پریدن تایگر کوچولوی مامان (یه مدت از ما دُم میخواستی تا مثل ببر کارتون پوه بتونی اینجوری بپری)
ساحل پارک آبی رامسر
یه روز خیلی خوب تو ساحل چمخاله (خودت میگی چنخاله). حسابی آب بازی و شنا کردی و هر وقت هم خسته میشدی سوار استخرت، قایق سواری میکردی. وقتی از آب بیرون اومدی، سردت شد و گفتی دیگه بریم خونه. حسابی خسته و گرسنه شده بودی . ناهار کباب ترش خوردی و حسابی بهت مزه داد (کلا کباب خوری عزیرم!)
این تیشرت انگری برد سوغاتی بود و برای جند روز تو حاضر نبودی عوضش کنی
ییلاق جواهرده
روز سالگرد ازدواج مامان و بابا یه جشن کوچک سه نفره گرفتیم و تو از وقتی از مهد اومدی گفتی Happy Anniversary و منتظر شروع شدن جشن بودی. از اونجاییکه تازگیها از عکس خوشت اومده، اجازه نمیدادی ما یه عکس دو نفره بگیریم. مامان و بابا عاشقت هستند پسر کوچولوی قشنگم که وجود مهربونت گرمی بخش زندگیمون شده و در کنارت همه خوبیهای دنیا رو داریم. بعد از اینکه کیک رو بریدیم، یه شمع دیگه گذاشتیم رو کیک و تو تا دلت خواست فوت کردی و خندیدی. شب خوبی بود و بهمون خیلی خوش گذشت.
بیست و سوم مرداد از طرف دوستت النا دعوت شدی به یه پارک برای آب بازی. تو هم که عاشق آب و آب بازی، حسابی بهت خوش گذشت و تا دلت خواست به همه آب پاشیدی.
بیست و نهم مرداد رفتیم تئاتر، من و تو تنهایی (تئاتر کلوچه دارچینی، مرکز تئاتر کودک، خیابان خالد اسلامبولی). نمایش خوبی بود ولی وقتی آقا موشه گفت الان میام خوراکیهای بچه ها رو بگیرم، زدی زیر گریه و گفتی نه...خواراکیهای خودمه، میخوام خودم بخورم. بعد هم گفتی این موشه خیلی بدجنسه، من اصلا دوستش ندارم. اما وقتی نمایش تموم شد،اولین نفری بودی که با آقا موشه عکس گرفتی.
چهل ماهه شدی دنیای من و برای ما چقدر شیرین و لذت بخشه وقتی تمام خاطرات روزهای با تو بودن رو مرور میکنیم. حالا اونقدر بزرگ شدی که وقتی بابا نیست میگی مامان من مواظبتم. مفهوم پیر شدن رو فهمیدی و بعضی وقتها با یه حالتی میگی مامان قول بده هیچ وقت پیر نشی که از ترس چشمهای معصومت، اشکهام رو پنهون میکنم. هر شب موقع خواب میپرسی مامان تو من رو دوست داری؟ کاش میدونستی مامان با عطر نفسهات زنده است و قلبش با ضربان قلب مهربونت هر لحظه جون میگیره و زنده میشه پسر نازنینم. مطمئن باش که مامان و بابا همیشه دوستت دارند و تو هر جوری باشی و هر کاری بکنی باز هم برای ما دوست داشتنی ترین پسر دنیا هستی (28 مرداد 93).
و بزرگترین مشکل این روزهای تو....مامان من میخوام پرواز کنم، چرا من بال ندارم!