وقتی در آغوشت میگیرم، دنیا با تمام زیبائیش از آن من میشود
زمستون هم از راه رسید. یه زمستون بدون برف و سرما. حتی لذت برف بازی هم از بچه های امروزی گرفته شده...لذتی که میتونه جز بهترین خاطرات دوران کودکی باشه!
هوای نسبتا بهاری زمستون فرصت خوبی بود برای پارک رفتن و دویدن شما (البته اگه از آلودگی هوا صرفنظر کنیم). پنجم دیماه داشتیم میرفتیم خونه عمه که با هم بریم پارک قیطریه. تو بزرگراه همت یه تصادف کوچولو داشتیم. اما تو، هم خیلی ترسیدی و هم خیلی ناراحت شدی. گریه میکردی و پشت سر هم میگفتی ماشینمون داغون شد، حالا چیکار کنیم! اونقدر ناراحتی کردی که بابا از ماشین پیادت کرد و بهت نشون داد که چیزی نشده و فقط یه کم خاک رو سپر ماشین نشسته...تا چند روز برای همه و با هیجان زیادی اتفاق اون روز رو تعریف میکردی. امیدوارم خاطرات ناخوشایند زود از ذهنت پاک بشه و فراموش کنی پسر نازنینم.
گربه گرسنه پارک که داشت پفیلای کره ای میخورد و تو نگران همه گربه هایی که گوشت نخوردند
گاهی حرفهایی میزنی که ما واقعا تعجب میکنیم که این حرفها رو از کجا یاد گرفتی. البته بیشترش حرفهای خود ماست که در موقعیتهای مختلف به زبون میاری. یه روز گفتی مامانم من از تو افتخار میکنم. وقتی از یه چیزی خیلی خوشت میاد و لذت میبری، به اونهایی که برات مهم هستند میگی جاتون خالی، جاتون رو خیلی خالی کردیم. یه بار هم بهت گفتم کوچولوی من...اصلا خوشت نیومد. اخم کردی و با ناراحتی گفتی من بزرگم. گاهی اصلا اجازه نمیدی کمکت کنیم و با جدیت میگی من خودم بزرگم، میتونم کارام رو بکنم. اما امان از وقتی که تنبل میشی و هیچ کاری انجام نمیدی...
چسبوندن و کندن برچسبها میتونه زمان زیادی سرگرمت کنه...تمام خونه پر شده از برچسبهای انگری برد
اولین نقاشی با گواش که بدون کمک کشیدی(18 دیماه)
روز هجدهم دیماه که هوا نسبتا سرد بود رفتیم تئاتر خرس آرکانسا تو پارک لاله. حدود یه ساعت زودتر رسیدیم و چون هوا سرد بود، نتونستیم بریم پارک برای بازی و تو سالن منتظر موندیم. حوصله ات سر رفته بود و همش میپرسیدی پس کی نمایش شروع میشه....بالاخره بعد از کلی انتظار و تاخیر، نمایش شروع شد. اما نفهمیدم چی ناراحتت کرد که زدی زیر گریه و گفتی بریم خونه. اونقدر ناراحت بودی که حتی حاضر نشدی یک دقیقه بیشتر نمایش رو تماشا کنی. خلاصه مجبور شدیم برگردیم خونه و من ناراحت از اینکه اصلا بهت خوش نگذشت و نشد روز خوبی داشته باشی.
بیست و سوم دیماه النا دوستت تنهایی اومد خونه ما و این اولین مهمون کوچولوی ما بود. اونقدر هیجان داشتی و ذوق کرده بودی که هر چی گفتم یه کوچولو بخواب تا دوستت بیاد، قبول نکردی. این اولین بار بود که یه بچه همسن و سالت میومد پیش ما. تجربه خوبی بود و به هر دوی شما خیلی خوش گذشت. کلی بازی کردین، کاج رنگ کردین، حباب بازی کردین و کارتون دیدین. اونقدر شیطونی کردی و انرژی سوزوندی که شب ساعت هشت و ربع خوابیدی. باورم نمیشد که اون ساعت تو خواب باشی.
دو تا شیطون و ووروجک مشغول خوردن بستنی و تماشای کارتون. تنها دقایقی که ساکت نشستین
آریام قشنگم...چهل و پنج ماهه شدی و من یاد چهل و پنج روزگیت افتادم. چقدر روزها زود میگذره. اون روزها تو ساکت بودی و تنها چیزی که نمیدونستی، شیطونی بود. دوست داشتم زودتر بزرگ بشی، راه بری، حرف بزنی و شلوغ کنی. حالا گاهی از دست کارات گریه ام میگیره و نمیدونم چه جوری باید سرگرمت کنم. گاهی اونقدر حرف میزنی و سوال میپرسی که کلافه میشم. ولی میدونم که این روزها بهترین روزهای عمر ماست. لحظه هایی که کنار هم هستیم و از با هم بودن لذت میبریم. کاشکی همیشه دنیا اینقدر زیبا باشه (28 دی 93).