دست از طلب ندارم...
آخرین ماه پاییز هم از راه رسید. پاییزی که هیچ شباهتی به پاییز دوست داشتنی ما نداشت، حتی از بارونهای پاییزی هم خبری نبود. اما برای کودکی مثل تو که همیشه پر از شور و نشاط زندگیه، دنیا همیشه قشنگه. هر روز تو راه برگشت از مهد کودک، اسم ماشینها رو می پرسیدی و برای من جالب بود که خودت رفتی سراغ یادگیری مدل ماشینها. پراید، پژو 206 و 405، پرشیا، پیکان، سمند، وانت (ماشین لیوانی) و زانتیا رو یاد گرفتی. به زانتیا هم میگی دوست من! در ضمن خیلی سوال میپرسی، پشت سر هم....چرا، چیه، کیه، کجا، کی، چه جوری...گاهی از این همه سوال گیج و کلافه میشم...خودت متوجه میشی و با یه حالت خاصی، میگی مامان قشنگ من، مامان عزیز من که خیلی مهربونی، حالا بیا یه نقاشی برام بکش! به رنگ آمیزی و نقاشی خیلی علاقه پیدا کردی و پیشرفتت هم عالی بوده. منم هر چند روز از تمام نقاشیهات عکس میگیرم تا یادگاری بمونه.
14 آذر، کاخ سعدآباد، اونقدر بهت خوش گذشت که دلت نمیخواست برگردی خونه و میگفتی همین جا بمونیم
روی یه نیمکت نشستیم برای استراحت. در عرض چند دقیقه، حدود پنجاه تا کلاغ دورت جمع شدند (تعدادشون خیلی بیشتر از این شد) برای خوردن پفیلا و با اینکه خودت خیلی پفیلا دوست داری، اما با بخشندگی تمام اونها رو با کلاغهای گرسنه باغ شریک شدی. چند تا عکاس هم شروع کردند به عکاسی از این سوژه جالب و زیبا.
هجدهم آذر رفتیم خونه دوستت النا و تو کلی هیجان داشتی و میگفتی میخوایم خانوادگی بریم مهمونی. فکر کنم این اولین مهمونی بود که بهت خیلی خوش گذشت، چون یه هم بازی داشتی.
بیست و یکم آذر ماه با عمه مریم و الناز رفتیم پارک پردیسان. برای اولین بار وسطی بازی کردیم و تو اجازه نمیدادی ما دست به توپ بزنیم و میخواستی توپ فقط دست خودت باشه. این هم درختی که مثل یه نشونه، بلند شدن قدت رو نشون میده...
تا چند وقت پیش از این عروسکها خوشت نمیومد، اما حالا با اشتیاق میری کنارشون و عکس میگیری
بیست و ششم آذر تو مهد کودک، جشن یلدا داشتین. وقتی اومدم دنبالت با یه کاردستی و تاج یلدا و یه دنیا هیجان دویدی سمت من تا بهم بگی مامان میدونی یلدا بلندترین شب ساله! همون شب بابا هم برات کلی برچسب انگری برد خرید. یه برچسب بزرگ که چسبوندی به تختت و یه عالمه برچسب ریز و درشت که چسبیدند به کمدت. عاشق این هستی که برچسبها را برداری و دوباره بذاری یه جای دیگه. این کار میتونه مدت زیادی سرگرمت میکنه.
از بیست و سوم آذر هم شروع کردیم به حفظ کردن غزلیات حافظ. چون دیدم ذهنت اونقدر پاکه که هر چیزی رو بشنوی، خیلی زود حفظ میکنی. روز اول یه بیت یاد گرفتی و فهمیدم که به این کار علاقه داری (دست از طلب ندارم تا کام من برآید....یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید). بیست و هفتم آذر هم رفتیم رامسر و مثل همیشه خیلی خوش گذشت و هوایی تازه کردیم. شب یلدا برای همه حافظ خوندی و من و بابا چقدر ذوق کردیم و لذت بردیم. البته نشد ازت یه عکس تکی بگیریم چون اون شب فقط دوست داشتی تو همه عکسها باشی به جز عکس خودت.
این ماه هم گذشت و تا سال جدید فقط مونده سه ماه زمستون که تا چشم بهم بزنیم تموم شده و داریم برای سال جدید آماده میشیم. پسر کوچولوی نازنینم، چهل و چهار ماهه شدی و من با تمام وجودم دوست دارم تا تو از لحظه لحظه سالهای کودکی ات لذت ببری تا وقتی بزرگ شدی و مشغول مسایل کوچک و بزرگ زندگی، با خودت لبخند بزنی و خوشحال باشی از مرور روزهای خوش خردسالی ات...(28 آذر 93).