یک ماه دلگیر
باز هم سرماخوردگیهای پشت سر هم تو و کلافگی من و بابا از بس بردیمت دکتر و تو خواب و بیداری بهت دارو دادیم. نمیدونم همه بچه هایی که مهد میرن، مثل تو اینقدر مریض میشن. وقتی تو خواب مجبورم بهت شربت بدم، عذاب وجدان میگیرم. این کار سخت همیشه با مامانه و من اون لحظه احساس میکنم مامان خوبی نیستم، شاید کوتاهی میکنم که تو یه روز بدون آنتی بیوتیک نداری...
روز عاشورا مامانم شله زرد نذر داشت و تو هم دوباره سر دیگ از خدا انگری برد خواستی..مدل جنگ ستاره دو. هر چی سعی میکنیم کمتر با انگری بردها مشغول باشی، نمیشه. هر اسباب بازی فقط چند روز برات تازگی داره و دوباره میری سراغ انگری بردها. این روزها از ماشینهای کارتون cars یا به قول خودت همکارهای مک کوئین خیلی خوشت اومده...همه رو برات گرفتیم به جز سلطان که هر چی گشتیم پیدا نکردیم و تو هر روز سراغش رو میگیری.
تو این ماه مرتضی پاشایی هم رفت...همگی ناراحت بودیم. وقتی من گریه میکردم، میپرسیدی چی شده مامان عزیزم...میگفتم هیچی پاشایی مریضه، ناراحتم. بعد خودت به همه میگفتی پاشایی مریضه، باید براش دعا کنیم، خوب بشه. میومدی تو بغلم و میگفتی مامان عزیزم اشکهات رو پاک کن و با دستهای کوچولوت سعی میکردی چشمهای مامان رو پاک کنی...خیلی سعی میکردم به خاطر تو خوددار باشم، اما نمیشد. تو هم چند تا از آهنگهای پاشایی رو حفظ بودی و تا سوار ماشین میشدیم، آهنگ نگران منی رو میخواستی، اونهم نه یه بار...چند بار پشت سر هم. چند روزی که گذشت، دیگه اجازه ندادیم پاشایی گوش کنی...
آخرهای ماه هم مامان بزرگ رفت پیش خاله مهسا...تو هم یه لیست از انگری بردها بهش دادی تا برات بیاره. برای رایان و خاله مهسا نقاشی کشیدی و کارت تبریک فرستادی. وقتی من داشتم میرفتم فرودگاه و باهات خداحافظی کردم، گفتی مامان بهت خوش بگذره پیش خاله مهسا و رایان...ولی چند دقیقه بعد زدی زیرگریه که مامانم دلم برات تنگ میشه، نرو...کلی برات توضیح دادیم تا قانع شدی که من جایی نمیرم و زود برمیگردم.
شاید این کوتاه ترین پست وبلاگت باشه.به خاطر ناخوشی تو و آلودگی هوا، نه جایی رفتیم و نه تو حال شیطونی و کارهای جدید داشتی. امیدوارم ماه بعد پر باشه از روهای خوب و شاد، چهل و سه ماهه مامان (28 آبان 93).
این عکسها رو تو مهد گرفتند
فقط مامان و بابا معنی این نگاه و چشمهای گرد شده ات رو میدونند