سه سال و نیمه مهربان من
هفته آخر شهریور راهی رامسر شدیم. خوشبختانه جاده خلوت بود و هوا عالی و تو اصلا خسته نشدی. تا میرسیم میری کنار دریا برای سنگ انداختن تو آب و به قول خودت بپر بپر هم که برنامه همیشگیت است. این بار خوردن بستنی لیوانی با دو طعم توت فرنگی و طالبی هم به علاقه مندیهایت اضافه شد. روز اول مهر هم با هم رفتیم شهربازی تا به جای شلوغی و ترافیک تهران، این روز قشنگ رو با نسیم دلنشین دریا و آسمون آبی شروع کنیم. سفر خوبی بود و خیلی خوش گذشت چون میتونستیم زمان بیشتری با هم باشیم، بدون دغدغه کار خونه و درس و دانشگاه مامان. گاهی پیاده برمیگشتیم و تو راه با هم شعر و آواز میخوندیم و تمشک میخوردیم (به آلبالو خشک میگی تمشک).
پشت هتل رامسر
هر سال با این آقا شیره یه عکس یادگاری میگیری
پارک هتل رامسر، با منظره کوه و هوای عالی بهترین پارک برای بازی
عاشق گلی، به خصوص وقتی برای مامان باشه
شهربازی تله کابین رامسر، اولین روز ماه مهر
با تمام مجسمه های پارک، عکس گرفتی اما نمیشه همه رو اینجا گذاشت
از این ماشین سواری خوشت اومد و دوبار سوار شدی
برای اولین بار تنها نشستی و من تمام مدت نگرانت بودم چون احساس کردم سرگیجه گرفتی
وقتی از رامسر برگشتیم، رفتیم دیدن مادربزرگ من که ناخوش بود و کسالت داشت. رفتار اون شب تو با مامانی خیلی عجیب بود. بدون اینکه ما حرفی بزنیم، مامانی رو نوازش میکردی و میبوسیدی و سعی میکردی با اسباب بازیهات سرگرمش کنی. موقع شام گفتی بیچاره مامانی چرا نمیاد شام بخوره و خلاصه همه حواست به مامانی بود. فردای اون روز، مامانی فوت کرد و ما متوجه علت رفتارت شدیم. فرشته کوچولوی مامان، چه قلب مهربون و دل بزرگی داری...تو چیزی رو احساس کردی که هیچ کدوم از ما حتی فکرش رو هم نمیکردیم.
هفدهم مهر رفتیم سینما برای دیدن فیلم شهر موشها تا حال و هوامون کمی عوض بشه. این اولین تجربه سینما رفتنت بود و من نگران صندلیهای سالن بودم که برای بچه مناسب نیستند. اما خوشبختانه صندلیهای سالن سینما کوروش راحت بودند و تو به جز صحنه هایی که اسمش رو نبر داشت، تنها رو صندلیت نشستی. اگر اون گربه های زشت و سیاه نبودند، خاطره خوبی برات میشد، اما وجود اونها باعث شد که دیگه اسم این فیلم رو نیاری....از بین شخصیتهای فیلم، فقط از نارنجی خوشت اومده بود و میگفتی خیلی مامان مهربونیه....چند روزی من یا مامان نارنجی بودم یا اسب سفید کارتون My little pony چون مژه های بلندی داشت و خیلی خانوم بود. اگر عادی باهات حرف میزدم با اعتراض میگفتی باز که مامان معمولی شدی!
کلاس مهد کودکت عوض شد و یه سطح بالاتر رفتی. از قبل، خودت مربیت رو انتخاب کرده بودی و میخواستی بری کلاس پانیذ جون. به مربی مهدت خیلی وابسته میشی و اونها هم خیلی دوستت دارند. هر روز هم زبان داری و با علاقه خاصی، یاد میگیری. معلم زبانت میگفت اولین نفری هستی که جواب میدی و شعر میخونی. البته این ماه نیمه وقت رفتی و به خاطر سرماخوردگی و یه بیماری ویروسی دستگاه گوارش، دو هفته هم مهد نرفتی. هم واکسن زدی و هم آمپول و هر بار میخواستی فرار کنی و میگفتی عزیز من، این کار رو با من نکنید و من نمیدونستم اون لحظه باید بخندم یا گریه کنم...
سه سال و نیمه شدی دنیای من...دوستت دارم هر روز یک دنیا بیشتر. کاش میتونستم کاری کنم تا دوران شیرین کودکی برایت زیباترین روزهای عمرت شود. از کودکی ات لذت ببر و شاد باش، هر چند گاهی صبرم تمام میشود اما توجهی نکن...خودت باش و خواسته های کودکی ات (28 مهر 93).