عشق میکنم با تو
روزهای گذشته، روزهای آرام و خوبی بود. دیگه اونقدر بزرگ و عاقل شدی که موقعیتها رو درک کنی. وقتی مامان مشغول کار بود و میگفت کارام که تموم شد، میام با هم بازی کنیم...بدون اعتراض میرفتی سراغ اسباب بازیها و کتابهات و سرگرم بازی میشدی. یه روز حالم خوب نبود، گفتی مامان چی شده؟گفتم سرم درد میکنه. سرم رو نوازش کردی و بوسیدیم. بعد هم گفتی قرص بیارم، خوب بشی. الهی مامان فدای قلب مهربونت بشه عزیزم...
اینجا و عکس آخر، خونه پدربزرگ و مادربزرگ مامانه
اولین تجربه پرتاپ بازی (به قول خودت)
همچنان عاشق پازلی و فقط چند دقیقه زمان نیازه تا پازلها رو کنار هم بچینی، حتی پازلهای جدید. صبح تا از خواب بیدار میشی، میگی پازل جدیده که پدرجون خریده، میخوام. تا یه سری بازی نکنی، روزت شروع نمیشه. رنگ آمیزی هم به سرگرمیهات اضافه شده و سعی میکنی خیلی با دقت رنگ کنی و تمام خونه پر شده از مداد شمعی و مداد رنگی... یاد گرفتی خودت با لب تاب کار کنی. روشن میکنی و فایلهای خودت رو باز میکنی و شروع میکنی به بازی کردن یا تماشای کارتونهات.
من عاشق این عکسم....
فهمیدیم که به یادگیری فلش کارتها خیلی علاقه نداری و ما هم اصرار نمیکنیم. در عوض با کارتونهای آموزشی، بدون اینکه کمکت کنیم، کلی لغت انگلیسی یاد گرفتی. میشه گفت حرف زدنت کامل شده اما مدل خاص خودت. مثلا میگی "من در، باز بکنم". کلمات مفعول رو به صورت ساکن میگی. واسه همین همه میگن ژاپنی حرف میزنی. هر چی هم ما میگیم، بعدش میگی چی میگی؟؟گاهی همه کتابها و اسباب بازیهات رو پخش و پلا میکنی...میگم پسرم اینها رو جمع کن....میگی نه، کار دارم. بعضی وقتها کار اشتباهی میکنی و میفهمی ما ناراحت شدیم، میگی"هیچی، بازی، شوخی."
لاهیجان-مرداد 92
وقتی تو ماشین آهنگهای مورد علاقهات، پخش میشن، زمزمه شون میکنی و اونقدر با احساس میخونی که آدم دلش ضعف میره. بین آهنگها، بیشتر از همه گلخونه سینا حجازی رو دوست دارم و عشق میکنم با تو، وقتی با تمام احساس پاک و کودکانهات، میخونیش. بیست و هشت ماهت هم تموم شد و روزهای زندگی ما پر شده از عشق پسر کوچولوی مهربونی که وجودش، بهترین بهانه بودن و زندگی کردنه....