آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 14 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

نوروز 1394

1394/1/31 9:58
نویسنده : مامانی
1,210 بازدید
اشتراک گذاری

امسال لحظه تحویل سال، ساعت دو و پانزده دقیقه نیمه شب بود. ساعت یازده شب از خستگی و انتظار خوابت برد. منتظر بهار خانوم بودی که بیاد و همه جا رو سبز کنه و عمو نوروز که عیدیهات رو بیاره، چون ما بهت گفته بودیم وقتی بهار بیاد، عمو نوروز هم میاد و برای همه بچه ها عیدی میاره. اونقدر پرسیدی پس کی عید میشه و کی بهار و عمو نوروز میان که خسته شدی و نشد که سر سفره هفت سین کنار ما باشی. جات خیلی خالی بود پسر مهربونم. در عوض مامان و بابا از صمیم قلب و با تمام وجود برات دعا کردند که همیشه شاد و سلامت باشی!

صبح اولین روز بهار، تا چشم باز کردی پرسیدی بالاخره بهار اومد؟ و با عجله رفتی سراغ عیدیهات. یه سری لگوی جدید از طرف مامان، دو تا شمشیر و یه خوک سبز گنده هم از طرف بابا. خیلی خوشت اومد، به خصوص از شمشیر جنگ ستاره ها که هم صدا داشت و هم نورهای رنگی.

امسال هوا خیلی سرد بود و بیشتر روزها هم بارون اومد. مجبور بودیم تو خونه بمونیم و این برای تو که عاشق کنار دریا و بیرون رفتن هستی، اصلا خوشایند نبود. البته هر روزی که هوا آفتابی و گرم شد، رفتیم برای شهربازیها و سنگ انداختن تو دریا که برای تو یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیاست. این بار از سرسره بادی هم خوشت اومد و وقتی برای اولین بار تجربه کردی، دیگه حاضر نبودی بازی رو تموم کنی. دو سه روزی هم پدر جون اومد رامسر. اونقدر دوستت داره که ترافیک ده ساعته رو به عشق دیدن نوه خوشگلش تحمل کرد. با وجود پدر جون بهت خیلی خوش میگذره چون هر کاری بخوای برات انجام میده و هر چی بگی، گوش میکنه (گاهی من نمیدونم چیکار کنم، چون این جور وقتها به حرفهای من توجه نمیکنی).

یه روز هم رفتیم سمت شهر نور، پیش دوستت النا. روز قبلش به همه میگفتی میخوام برم پیش دوست خودم النا. ولی نمیدونم چرا فقط چند دقیقه اول با هم دوست هستید و بعدش سر هر چیزی از هم ناراحت میشدین.

برنامه کلاه قرمزی رو کم و بیش دنبال کردی اما بیشتر از تیتراژ حاشیه خوشت اومده بود که اسکلت داشت. تازگیها به اسکلت توجه خاصی داری. هم برات جالبه و هم تا حدودی ازش میترسی. البته برات توضیح دادیم که اسکلت چیه و چه کار میکنه، ولی خوب درک بعضی از چیزها هنوز برات خیلی سخته! یه روز پرسیدی اسکلت پدر جون سبیل هم داره!

یه روز رفتیم قلعه مارکوه که تا قلعه حدود دویست تا پله داشت و خودت همه پله ها رو بالا رفتی و پایین اومدی. از بالای کوه تمام شهر رامسر و چابکسر زیر پامون بود. جالب بود و این شد اولین کوه پیمایی شما، آریام عزیزم.

بعد از یه کوه پیمایی طولانی، حسابی گرمت شده بود و خسته شدی

امسال نشد روز سیزده بدر بریم پیک نیک و چادر بزنیم، چون روز قبلش تا صبح بارون اومد و هوا سرد بود. البته رفتیم سمت ییلاق جواهرده که یه دوری بزنیم و دیدیم اونجا هوا عالیه، آفتابی و گرم. اما برای ناهار برگشتیم رامسر و ناهار رو دور هم خونه عمه منصوره خوردیم. جمعه 14 فروردین ساعت شش صبح راهی تهران شدیم تا با یه دنیا آرزوهای خوب، سال جدید رو شروع کنیم.

پسندها (3)

نظرات (7)

بابا مجید
31 فروردین 94 10:10
پسر کوچولوی عزیزم بهترینها رو برات توی این سال جدید آرزو می کنم. عشق منی
نوشین مامان آریا
15 اردیبهشت 94 12:27
آریام عزیزم امیدوارم سال بسیار خوبی را پیش رو داشته باشی مامانی دیگه به ما سر نمی زنی عکس هاتم مثل همیشه خیلی قشنگ بودند
مامانی رادین
27 اردیبهشت 94 23:46
سلام عزیزم خوبید؟ با تاخیر زیاد سال نو تون مبارک ایشالا سال خوبی رو آغاز کرده باشین عکسای آریام جونمم عالی بود بوووووووووووس
مامانی هیما
11 مرداد 94 10:09
اااااااااااااای جونم قربونش بشم که منتظر بهاره ، و چه این انتظار زیباست زمانی که از دید کودکانه باشه سال خوبی داشته باشی آریام جون به همراه خانواده گلت
مامان ابوالفضل
13 مهر 94 1:24
سلام دوست جونم، ماشاالله گل پسرت بزرگ شده، دلم برای شما و وبلاگتون تنگ شده بود، با عکسهای همیشه بی نظیرش...
یاسمن
30 تیر 95 17:10
سلام چرا مدت زیادیه عکس نمیزارین؟
یاسمن
6 شهریور 95 0:27
چرا دیگه مطلب نمیزارین؟