مادر شدن یعنی دلواپسی تمام لحظه ها
این روزها نگرانتم پسرم، از بس که درد کشیدی و ناراحت بودی. از بس که با ناله و گریه از خواب بیدار شدی. پنج تا دندونی که با فاصله دو سه روز در اومدند، حسابی اذیتت کردند. فقط وقتی شیر میخوردی، آروم میشدی و مامان نگران دندونهایی که این شیر خوردنهای شبانه، خرابشون میکنه. هنوز از لجبازی دندون ششم، کلافه بودی که سرمای بدی خوردی و بعد از چند روز خروسک گرفتی و من نگران شور و نشاط کودکانه ات شدم وقتی ساکت شدی و حوصله بازی نداشتی. دکتر برات دو تا آمپول داد...خدا میدونه که برای اشکهایی که از درد ریختی و برای تک تک سرفه هات، هزار بار مردم و زنده شدم.
میدونم باید دلدارتر از این حرفها باشم. میدونم که وقتی بزرگ بشی، دیگه تمام مدت کنارم نیستی تا مثل سایه دنبالت باشم. اما نفسم، دست خودم نیست. نگرانم واسه همه اونچه که باید باشه و نیست و نباید باشه و هست. تو فکر روزهای آینده ام، روزهایی که تو وارد دنیایی میشی که هیچی ازش نمیدونی، دنیایی پر از بدی و خوبی، زشتی و زیبایی، سلامتی و ناخوشی. نگرانم چون از آینده خبر ندارم و هیچی دست من نیست. کاشکی میشد همه چی رو دید تا تمام روزهای زندگیت رو پر کنم از خوبی و خوبی و خوبی. نگرانم و این دلواپسی قلبم نمیذاره آروم باشم. کاری ازم برنمیاد جز اینکه هر بار که تو آغوشم میگیرمت بگم خدایا سپردمش به تو که از همه مهربانتری.
یک هفته گذشته و تو هنوز باید تو خونه بمونی و مجبوری هر روز حمام بخار بگیری
با دقت میخونی نکنه چیزی از قلم بیفته
خوابیدی عزیزم اما به سختی نفس میکشی
کوچولوی قشنگم همیشه بخند و شاد باش تا خونه ما غرق شادی و نور باشه