آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

انگشت کاوشگر فسقلی ما

آریام کوچولو، برای شناسایی هر چیز و یا هر فرد جدید از انگشت اشاره دست راستت استفاده میکنی. در برخورد با هر وسیله جدید اول بادقت زیاد و ژستی کنجکاوانه اون رو ارزیابی میکنی تا ببینی جنسش خوشایند هست یا نه و اگه قسمت متحرکی داشته باشه یکراست میری سراغ اون و به بخشهای دیگه کاری نداری، مثل چرخ ماشین و یا هر چیزی که حالت آویز داشته باشه.در مورد اطرافیان هم بعد از یک شناسایی کلی و با نگاهی که همه رو خجالت مید میری سراغ چشم و گوش و سعی میکنی با نوک انگشتت که مثل شاخک شناسایی میمونه، ارتباط برقرار کنی.        ...
16 فروردين 1391

پرش از ارتفاع

موش موشک ما یاد گرفتی که از حالت خوابیده، بدون کمک کسی یا چیزی بشیینی. حالا تا مامان میذارت روی تخت و پوشکت رو عوض میکنه، میشینی و آماده رفتن میشی. مامان میگه: یک دو سه، تا تو بپری تو بغلش. اما تو یه کم عقب میری و تردید داری که بپری یا نه. بالاخره بعد از چند ثانیه مکث، چمشهات رو میبندی و خودت رو پرت میکتی تو بغلم. مامان هم محکم فشارت میده و اونقدر بوست میکنه که خسته میشی. آخ نمیدونی مامان که چه لذتی داری...   ...
16 فروردين 1391

آشپزخونه

وقتی مامان تو آشپزخونه مشغول کاره، تو هم مامان رو همراهی میکنی تا تنها نباشه. قبل از هر کاری، اول میری سراغ کابینت آبکش و این جور چیزها. یکی یکی همه رو در میاری و بعد از چند ثانیه پرت میکنی زمین. بعد نوبت کابینت خوراکیهاست که فقط دوست داری بسته اونها رو به شدت تکون بدی و بکوبی به هر جایی که دستت میرسه. حوصله ات که سر رفت میری سراغ ماشین لباسشویی و صد بار درش رو باز میکنی و میبندی. آخر سر هم با گوشتکوب چرخ گوشت که دیگه میدونی کجاست، برای مامان موسیقی مینوازی. اگر هم در حین انجام این کارها، مامان در حال شستن ظرف باشه، تا دستکشهای مامان رو نگیری، آروم نمیشی. خلاصه اونقدر کنار مامان میمونی، تا کارها تموم بشه. متاسفانه این چن...
16 فروردين 1391

کودک شیرین من

آریام عزیزم پسر قشنگم امروز یازده ماهه شدی و  ما دیگه برای روز تولدت لحظه شماری میکنیم. وقتی میخواستم برات بنویسم تمام عکسها و فیلمهات رو حتی قبل از بدنیا اومدنت برای هزارمین بار نگاه کردم. واقعا زمان چقدر زود میگذره. هنوزم گاهی باورم نمیشه که یازده ماه کنار هم بودیم، با همه خوبیها و گاهی سختیهاش. یاد شبهایی افتادم که تو از شدت دل درد تا صبح گریه میکردی، روزهایی که به خاطر واکسن تب میکردی و مظلومانه پاهای کوچولوت رو تکون نمیدادی. روزهایی که هنوز نمیتونستی حرفی بزنی و حرکتی بکنی و همیشه خواب بودی و بابا دلش میخواست پسر کوچولوش زودتر بزرگ بشه تا وقتی از سر کار برمیگرده با هم بازی کنند. حالا دیگه وقتی بابا رو میبینی از بغلش...
16 فروردين 1391

سال نو مبارک

آریام کوچولو، مامان و بابا سال نو و عید نوروز رو به به همه دوستهای خوبشون تبریک میگن و امیدوارند که امسال همه بچه های نازنازی بهترین روزها و لحظه ها رو در کنار خانواده های مهربونشون تجربه کنند و همیشه سلامت و شاد باشند. ...
16 فروردين 1391