آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

آسوده بخواب دنیای من

هنوزم عادت داری شبها وقت خواب، شیر بخوری و من چه لذتی میبرم از این وابستگی. وقتی میخوابی، اتاق پر میشه از عطر نفسهات و آدم دلش میخواد ساعتها کنارت باشه. تو میخوابی و من غرق تماشای صورت ماهت میشم که چه معصوم و کودکانه خوابیدی. فارغ از هر دغدغه و دلواپسی. تو دنیا هر اتفاقی بیفته، حضور من و بابا کافیه تا تو شاد باشی، بخندی و کودکی کنی...کاش این خوابهای شیرین بچگی همیشگی باشه... ...
1 شهريور 1391

تو همیشه مهربونی

صبح وقتی از خواب بیدار میشی و چشمهای قشنگت رو باز میکنی، با یه لبخند شیرین میای تو بغلم و دستهات رو حلقه میکنی دور گردنم. صورتت رو میچسبونی به صورتم و یه بوس محکم. دلم ضعف میره و هزار بار میگم دوست دارم...تو هم نگاه میکنی تو چشمهام و میخندی. با این عشقی که به من میدی، روزم چه زیبا شروع میشه عزیزم. ازت میپرسم مامان، بابا و .... رو چند تا دوست داری؟ انگشتهای اشارت رو میاری بالا و میگی:ده. میگم عشق مامان کیه؟ دست کوچولوت رو آروم به سینه میزنی و به خودت اشاره میکنی. چقدر من خوشبختم که تو تمام عشقمی. وقتی بابا از کار برمیگرده، مثل سایه دنبالشی و وقتی میخواد چند دقیقه استراحت کنه، میری کنارش و رو پنجه می ایستی. صورتت رو میذاری رو دستش و میبو...
23 مرداد 1391

15 ثانیه

عزیزکم امروز تونستی 15 ثانیه بایستی، بدون کمک و بدون تکیه کردن به چیزی، محکمتر و طولانی تر از همیشه. پاهای کوچولوت نلرزیدند و خم نشدند و همراهیت کردند تا لذت شیرین ایستادن و مستقل شدن رو احساس کنی. مامان و بابا خوشحال شدند، برات دست زدند و هورا کشیدند. خودت هم ذوق کردی و برای خودت دست زدی. اونقدر این تجربه رو دوست داشتی که بارها بلند شدن و افتادن رو امتحان کردی. چند دقیقه بعد هم لبه مبل رو گرفتی و بلند شدی. چند بار افتادی، اما پشتکار پسر قوی ما بیشتر از این چیزها بود. بهانه قشنگ زندگی، روزی که به تنهایی اولین قدم رو برداری، مامان و بابا از خوشحالی بال در میارند و مثل همیشه و هر لحظه خدای مهربون رو شکر میکنند (نهم اردیبهشت 91). ...
11 مرداد 1391

آب بازی

پسر شیطون مامان، از این به بعد هر بار بریم رامسر، این استخر بادی باید همراهمون باشه تا حسابی آب بازی کنی و لذت ببری. اگر ساعتها تو آب باشی، نه خسته میشی و نه بهانه میگیری. بعد آب بازی هم، از خستگی بیهوش میشی و میخوابی. مامان میمیره واسه این خنده های قشنگت عزیزم... این هم از ارتفاعات تله کابین رامسر و هوای خنک و بارون دلچسبش وسط گرمای تابستون ...
27 تير 1391

دلتنگی مادرانه

میدونم که دلم تنگ میشه، برای این روزها...برای این لحظه ها که دارند تند تند میان و میرن و کودکی تو رو با خودشون میبرند. دلم میخواد تک تک این روزهای با تو بودن حک بشن تو ذره ذره وجودم. میترسم یه وقت لحظه ای رو جا بذارم و دیگه فرصت برگشتن نداشته باشم. نازنینم دلم تنگ میشه برای اون وقتهایی که سرت رو روی شونه ام میذاری و محکم بغلم میکنی و بعد هم بدون اینکه ازت بخوام بوسم میکنی...دلم میخواد جای بوسه هات تا ابد رو صورتم باقی بمونن. وقتی بغلت میکنم، یه نفس عمیق میکشم و هزار بار میبوسمت تا عطر خوب تنت تو ذهنم بپیچه و واسه همیشه جا خوش کنه.... وقتی نوازشت میکنم و موهای نرمت رو با انگشتهام لمس میکنم، وقتی دستهای کوچولوت رو تو دستم میگیرم و ب...
21 تير 1391

شیرینی زندگی مامان و بابا

آریام کوچولو، دلبند مامان و بابا کمتر از دو هفته دیگه تو قدم به این دنیای زیبا میذاری. تو هشت ماه گذشته معنای زندگی ما بودی و روزها و شبهای ما حال و هوای جدیدی پیدا کرد. همه دلخوشیها و لذتهای دنیا رو در کنار تو و با تو آرزو میکردیم.. لحظه هامون پر از شادی و هیجان شده و برای دیدنت ثانیه شماری می کنیم.                از روزی که برای اولین بار طپش قلب مهربونت رو دیدیم، تمام زندگیمون از نگاه تو شد و به خاطر تو. خیلی هیجان زده بودیم. برات کلی آهنگ، قصه، لالایی، شعرهای شاد و حتی موسیقی موزارت مخصوص نوزاد جمع کردیم. ما هفته به هفته تغییراتت رو چک میکردیم و میدونستیم هر هفته چق...
4 تير 1391

اولین لباس

بعد از تموم شدن ماه صفر مامان و بابا تصمیم گرفتند که برای خوش یمنی یک لباس خوشگل برای کوچولوی شیطونشون بگیرن. روز دوشنبه ١٨/١١/٨٩ رفتیم فروشگاه رولان تو خیابون امیرآباد شمالی. متاسفانه تنوع لباسهای نوزادش خیلی کم بود و انتخاب مشکل. اما به خاطر اینکه نیت کرده بودیم که حتما خرید کنیم، یک بادی نارنجی با کناره های سبز گرفتیم. وقتی دست و پا زدنت رو تو اون لباس یک وجبی مجسم میکردیم، دلمون برات ضعف میرفت....   چند هفته بعد با مامان بزرگ رفتیم خیابون بهار که خودمون هم وقتی بچه بودیم از اونجا خرید میکردیم! برات کلی لباس و وسیله گرفتیم. اون روز دلمون میخواست هر چه زودتر از دل مامان بیای بیرون...تصور یک پسر توپول و ناز که...
4 تير 1391

کتاب خوندن آریام جون

عزیز دلم با گذشت زمان، سلیقه و خواسته های تو هم تغیییر میکنند. یه روزی کتاب خروس نگو یه ساعت رو دوست داشتی، حالا کتاب حسنی نگو یه دسته گل و حیوانات ازت جدا نمیشن چون تا حدی صدای حیوونها رو یاد گرفتی و میتونی تقلید کنی. وقتی کتاب رو ورق میزنی ما باید بپرسیم هر حیوونی چی میگه و تو هم اینجوری جواب میدی ببعی میگه: ب (کشدار)، اردک میگه: ک ک، گاوه میگه: با (خیلی کشدار)، هاپو میگه: اپ اپ، کلاغه میگه: قا قا (البته یه چیزی بین ق و گ)، خروسه میگه: قو قو ،ماهی میگه: لبهات رو بیصدا مثل ماهی تکون میدی، اسبه میگه: خودت رو تکون میدی، انگار رو اسب نشستی. بعضی وقتها هم با روروک میری کنار پنچره و منتظر گنجشکها و پرنده ها میشینی و وقتی میان با دست...
3 تير 1391

یک روز مهم

کوچولوی نازنینم، امروز اولین قدمهای زندگیت رو برداشتی. چهار قدم تنها و بدون نیاز به کسی. هر قدمت برای ما شادی و سپاس بود و برای خودت دنیایی از هیجان کودکانه. تمام صورتت میخندید و چشمهای قشنگت برق میزد. وقتی افتادی، با تمام وجود اشتیاق تکرار داشتی برای این تجربه لذت بخش. لذت راه رفتن، استقلال و دویدن (اول خرداد 91). ...
30 خرداد 1391