دلتنگی مادرانه
میدونم که دلم تنگ میشه، برای این روزها...برای این لحظه ها که دارند تند تند میان و میرن و کودکی تو رو با خودشون میبرند. دلم میخواد تک تک این روزهای با تو بودن حک بشن تو ذره ذره وجودم. میترسم یه وقت لحظه ای رو جا بذارم و دیگه فرصت برگشتن نداشته باشم.
نازنینم دلم تنگ میشه برای اون وقتهایی که سرت رو روی شونه ام میذاری و محکم بغلم میکنی و بعد هم بدون اینکه ازت بخوام بوسم میکنی...دلم میخواد جای بوسه هات تا ابد رو صورتم باقی بمونن. وقتی بغلت میکنم، یه نفس عمیق میکشم و هزار بار میبوسمت تا عطر خوب تنت تو ذهنم بپیچه و واسه همیشه جا خوش کنه....
وقتی نوازشت میکنم و موهای نرمت رو با انگشتهام لمس میکنم، وقتی دستهای کوچولوت رو تو دستم میگیرم و برات لالایی میخونم، وقتی صورتم رو میچسبونم به صورتت تا گرمای نفست رو احساس کنم...چشمهام رو میبندم و همه رو به خاطر میسپارم...میدونم این ثانیه ها دیگه تکرار نمیشن. پسر قشنگم دلم تنگ میشه برای این خنده های شیرین و کودکانه ات، وقتی با هم شادی میکنیم، با هم میرقصیم و تو از ته دل میخندی و با نگاهت ازم میخوای تکرار کنیم و من مشتاق تر از تو منتظر تکرار و باز هم تکرار. دلم حتی برای بازیگوشیها و شیطنتهات تنگ میشه. برای کارهایی که نباید بکنی...برای لجبازیهات، گریه های بی دلیل و مدام....برای قهر کردنهات.
نمیدونم چه جوری تو بغلم بگیرمت، ببوسمت و لمست کنم تا سیر بشم، تا فردا دلتنگ نگاهت نشم، حتی برای ثانیه ای. شاید چند سال دیگه،وقتی برای خودت مردی شدی، دیگه کودکی نکنی ....اونوقت من باز هم دلم تنگ میشه و باز هم دلم میخواد بیای کنارم و سرت رو شونه ام بذاری و بدون اینکه ازت بپرسم بگی مامانی دوستت دارم...ده تا.