آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

ما برگشتیم خونه

این روزها خیلی سعی میکنی حرف بزنی، خیلی چیزها میگی که برای ما زیاد مفهوم نیست، اما همه کلماتت و لحن بیانت رو دوست داریم. وقتی میخوای ما رو راضی کنی...با یه لحن خاصی میگی مامان جان و بابا جان که ما از خستگی هم میخکوب زمین شده باشیم، گوش به فرمانت میشیم. گاهی هم به من میگی مامانم و مجبورم میکنی اونقدر بوست کنم تا کلافه بشی. عزیزم بیست و یک ماهگی رو هم پشت سر گذاشتی و بالاخره اولین دندون نیشت بعد از کلی اذیت کردن سر زد، بالا سمت چپ. باقی دندونهات هم به زودی درمیان...لثه هات کاملا متورم هستند و گاهی به خاطر همین درد و تورم، بهانه گیریهات به اوج میرسه و متاسفانه هر چی دم دستت باشه پرتاب میکنی. عاشق ددر رفتن شدی که البته منظورت از دد...
14 اسفند 1391

بیست و دو ماهه شیطون

این روزها هر کسی رو صدا میکنی، کلمه "جان" هم به اسمش اضافه میشه. بعد از گفتن مامان جان و بابا جان، به هاپو و الاغت هم میگی "هاپون جان" و "اکی جان" (همون الاغی که چند وقتی کنار گذاشتیش). بعد هم عمن جان (عمه جان) و عمو جان. اونقدر هم این صدا کردنهات با عشق و محبته که آدم نمیتونه در مقابل خواسته ات بی تفاوت باشه، حتی وقتی کار خطایی میکنی و میخوای خودت رو لوس کنی. فسقلی، حالا دیگه قدت اونقدر بلند شده که بتونی کلیدهای برق رو خاموش و روشن کنی. صبح تا بیدار میشی...اول هاپو و الاغت رو چک میکنی، بعد تلویزیون و دی وی دی پلیر رو روشن میکنی و یه سی دی میذاری. بعد هم چراغها رو روشن میکنی و این کار تا شب که بخوابی ادامه داره و ما هیچگونه انتخابی برای...
3 اسفند 1391

یلدا

شب یلدا هم از راه رسید. شبی که همه دوستش دارند و برای کنار هم بودن تو این شب، خیلی کارها میکنند. این سومین یلدایی که تو هم با ما هستی. البته سال اول تو دل مامان بودی. اما واسه ما فرقی نمیکنه. از وقتی قلب کوچولوت شروع به تپیدن کرد، تو دیگه عضوی از خانواده ما شدی. و اما من که عاشق این یلداهای با تو بودن شدم. حالا یک دقیقه بیشتر از هر وقتی میتونم ببینمت. تو آغوش بگیرمت و نوازشت کنم. دستهای نرم و کوچولوت رو تو دست بگیرم و باهات درد و دل کنم. میتونم یک دقیقه بیشتر از همیشه یه نفس عمیق بکشم تو هوایی که از عطر تنت پر شده. میتونم یک دقیقه بیشتر خدای بزرگ رو شاکر باشم که فرزندی سالم و مهربون به ما هدیه داده. برای من کاش هر فصل که ...
1 دی 1391

بیست ماهه شدی عزیزکم

فرشته کوچولوی من....نازنینم. نمیدونم با چه اسمی صدات کنم تا معنی تمام یک عشق مادرانه باشه. نمیدونم با چه کلماتی برات بنویسم تا همه احساسم رو بیان کنه که وقتی میخوام برات بنویسم همش باید دنبال بهترینها باشم و باز هم کم میارم. بیست ماهه شدی و زندگی ما در کنار تو به اندازه بیست سال پر از عشق و شادی و خوشبختی شد. چقدر خوبه که تو رو داریم و چقدر خوبه که میتونیم بزرگ شدنت رو لحظه به لحظه ببینیم و با تمام وجود از این بالندگی لذت ببریم. چقدر خوبه که میتونیم با صدای خنده هات همه غصه ها و گرفتاریهای روزمره زندگی رو فراموش کنیم. چقدر خوبه که هستی تا ما معنای بودن واقعی رو تجربه کنیم. چقدر خوبه که هستی و چقدر خوبه که کودک ما، پسری است با چشمان مهرب...
29 آذر 1391

هر روز صبح

صبح وقتی چشمهای قشنگت رو باز میکنی، من هستم و تو و عشق کودکی که بیشتر از هرکسی دوستش دارم. دست میندازی گردنم و صورت قشنگت رو تو بغلم قایم میکنی و بعد ازچند ثانیه نگاهم میکنی، لبخند میزنی و یه نفس عمیق میکشی....اینجوری روز من شروع میشه...با عشق تو، با دیدن نگاه تو و با تنفس هوای تو. وقتی هم بابا خونه باشه، یک لحظه ازش دور نمیشی...حتی وقتی برای یه چرت کوتاه میخوابه، میری کنارش و سرت رو میذاری رو دستش و میبوسیش...بابا بی خیال همه خستگی واستراحت میشه که عشق تو و با تو بودن براش کافیه.... برای ما این عکس زیباترین تابلوی نقاشی که میشه کشید و اما این روزها...از وقتی اومدیم خونه جدید، دیگه با عروسک الاغ و زرافه ای که خیلی دوست داشتی، ...
29 آذر 1391

زیباترین بهانه زندگیم...یک سال و نیمه شدی

نازنینم....هجده ماهه شدی و من هر روز، با خنده و نگاهت، با نوازش و با لمست، هزار بار عاشق شدم و خدا رو شکر کردم که تو رو دارم. تویی که اونقدر خوب و مهربونی که مادر بودنم با تمام بزرگیش در مقابلت کم میاره. یک سال و نیم گذشت از روزی که برای در آغوش گرفتنت لحظه شماری میکردم. چقدر بزرگ شدی عزیزم اما هنوز اونقدر کوچک هستی که بتونم با خیال راحت هر قدر که دوست دارم بغلت کنم، ببوسمت و وقت خواب نوازشت کنم. روز ٢٨ مهر یعنی روزی که هجده ماهه میشدی رفتیم کاخ سعد آباد. چقدر لذت بردی و بازی کردی. نسبت به محیط اطراف و اتفاقاتش، رفتار و حرکات ما، خیلی باهوش تر و دقیق تر شدی. محاله چیزی رو فراموش کنی. اعضا صورت و بدن رو کامل میشناسی. بین اشکال هندسی دایر...
29 آذر 1391

روزهای داغ ما

چند روز پیش تو تهران برف قشنگی اومد و هوا حسابی سرد شد. چقدر دلم میخواست زودتر برف بباره و با هم بریم برف بازی و برات آدم برفی بسازیم، از بس که تو هر کارتونی یه آدم برفی بود و تو با دیدنش ذوق میکردی. اما به خاطر شرایطی که هست، ما باز هم اومدیم مالزی و حالا وسط سرمای تهران، اینجا لباس تابستونی میپوشی و باز هم از گرما خیس عرق میشی. اینجا هم حال و هوای سال نو میلادی و کریسمس رو داره اما بدون برف و سرما. امیدوارم این تنها برف تهران نباشه و وقتی برگردیم، یه برف درست و حسابی دیگه بباره تا هوس این برف بازی به دلمون نمونه....این هم چند تا عکس داغ داغ از موش موشک ما... ...
28 آذر 1391

حباب و حلقه

امروز رفتی سراغ دو تا از اسباب بازیهات که مدتها بود گذاشته بودم تو کمدت. یکی حلقه های هوش که اصلا ازش خوشت نیومد و هر وقت میخواستم باهات کار کنم و برات توضیح بدم، فرار میکردی و یکی هم یه تفنگ حباب ساز که پدر جون با ذوق و شوق برات خریده بود و وقتی روشنش کردیم، حسابی ترسیدی و زدی زیر گریه. صبح وقتی از بازی با همه اسباب بازیهات خسته شدی، ازم خواستی در کمدت رو باز کنم. یه راست رفتی سراغ حلقه های هوش و شروع کردی به چیدن. وقتی حلقه رو اشتباه انتخاب میکردی، خودت میگفتی"نه...نه...نه"، اونهم با اشاره انگشت و تکون دادن سر. وقتی هم درست میچیدی، برای خودت دست میزدی. چند بار تمومش کردی و از اول چیدی. اونقدر محو کارت شده بودی که اصلا حواست ...
25 آذر 1391

یه سیب خوشمزه

فسقلی مامان...خیلی دوست داری میوه رو با پوست بخوری و همیشه هم چند تا گاز بیشتر نمیزنی. این هم یه نمونه از سیبهایی که فقط چند تا گاز موش موشکی بهش خورده و این بار ازش عکس گرفتیم تا برامون جای دندونهای کوچولوت به یادگار بمونه. بعد هم با لذت خوردیم چون خوشمزه ترین سیب دنیا بود. ...
25 آذر 1391