بیست و دو ماهه شیطون
این روزها هر کسی رو صدا میکنی، کلمه "جان" هم به اسمش اضافه میشه. بعد از گفتن مامان جان و بابا جان، به هاپو و الاغت هم میگی "هاپون جان" و "اکی جان" (همون الاغی که چند وقتی کنار گذاشتیش). بعد هم عمن جان (عمه جان) و عمو جان. اونقدر هم این صدا کردنهات با عشق و محبته که آدم نمیتونه در مقابل خواسته ات بی تفاوت باشه، حتی وقتی کار خطایی میکنی و میخوای خودت رو لوس کنی.
فسقلی، حالا دیگه قدت اونقدر بلند شده که بتونی کلیدهای برق رو خاموش و روشن کنی. صبح تا بیدار میشی...اول هاپو و الاغت رو چک میکنی، بعد تلویزیون و دی وی دی پلیر رو روشن میکنی و یه سی دی میذاری. بعد هم چراغها رو روشن میکنی و این کار تا شب که بخوابی ادامه داره و ما هیچگونه انتخابی برای روشنایی و یا برنامه تلویزیون نداریم...حتی شبهایی که خوابت نمیاد، میری چراغ اتاق رو روشن میکنی و چند تا کتاب برمیداری تا بابا برات بخونه. عاشق کتاب خوندن هستی و تنها چند دقیقه ای که در طول روز آروم میشینی، همین وقت کتاب خوندن هست. گاهی هم خودت سعی میکنی کتاب بخونی، عین گفته های ما رو با زبون خودت تقلید میکنی و از ایما و اشاره هم خیلی استفاده میکنی. من عاشق این کتاب خوندنت هستم و روزی چند بار ازت میخوام که برای من کتاب بخونی و تو هم بیشتر وقتها حوصله نداری و میری سراغ بازی.
از اونجائیکه خیلی ناقلایی و بیشتر وقتها ما رو میذاری سر کار، متوجه نشده بودیم که رنگها رو هم یاد گرفتی. مدتها رنگها رو بهت یاد دادم و تمرین کردیم، اما هر بار ازت میخواستم بهم جواب بدی، میرفتی سراغ یه کار دیگه. تا اینکه هفته پیش دوباره ازت پرسیدم و باورم نمیشد که شش تا رنگ آبی، قرمز، سفید، سیاه، زرد و سبز رو کاملا میشناسی...فقط هنوز به زبون نمیاری. اما وقتی ازت میخوام مثلا یه ماشین قرمز بهم بدی...درست انتخاب میکنی. در ضمن شکل مثلث رو هم یاد گرفتی و حالا داریم رو اندازه کار میکنیم. هر وقت میخوای با آهنگی برقصی، باید یه عروسک دستت باشه و بیشتر اون رو میرقصونی تا خودت برقصی. اگه چیزی هم نباشه، دستمال کاغذی دستت میگیری و این کار رو کلا از عموپورنگ (یا به قول خودت عمو پو) یاد گرفتی. باید خیلی مواظب باشیم چون هر فیلم یا کارتونی ببینی، بالاخره یه کاری رو سریع کپی برداری میکنی...
حسابی نیمروخور شدی، اونهم با چایی شیرین. اما تو این چند وقته به شدت بدخوراک بودی. نمیدونیم برای چی؟؟شاید برای دندونهات باشه. دومین دندون نیشت هم سر زد و حالا باید منتظر شش تا دندون باقی مونده باشیم که خیلی اذیتت میکنن و امیدوارم زودتر تموم بشه این پروژه دندون...سرما رو درک کردی و وقتی مثلا آب سرد باشه، دو تا دستهات رو مشت میکنی و میگی "ترده". گاهی وقتها هم خیلی واسه ددر رفتن بهانه میگیری و من میگم الان هوا سرده و سرما میخوری....با علامت سر، حرفم رو تائید میکنی و میگی "هاپشه".
عشق مامان...بیست و دو ماهت هم تموم شد و فقط دو ماه تا تولد دو سالگیت مونده و حالا من چقدر این عدد دو رو دوست دارم. احساس میکنم وقتی دو ساله بشی، خیلی بزرگتر شدی و خیلی تغییر میکنی، اونقدر که میشه باهات درد و دل کرد و از همه چیز برات گفت. وقتی روزهای رفته رو مرور میکنم، وقتی لحظه به لحظه بزرگ شدن و بالیدنت رو به خاطر میارم، میبینم چقدر خوشبختم که تو رو دارم تا با بودنت بتونم حس قشنگ مادر شدن رو تجربه کنم. تو تمام زندگی من شدی و دعای من برای تو با هر نفسی که میکشم، سلامتی و خوشبختی و شادیست.
کنار دریا بادبادک هوا کردی، البته با کمک بابا ولی چون نمیشد که همش دست خودت باشه، زیاد خوشت نیومد
تمام مدت نشستی کنار آب و هر چی سنگ دم دستت بود، پرتاب کردی تو آب و از این کارم سیر نمیشدی
این هم هاپویی که بدون تاییدش، آب هم نمیخوری و هر هفته شسته میشه چون همه جا همراهته
و این هم خانواده دوست داشتنی الاغهای آریام جون (بابا، مامان، نی نی و عمو جان). امیدوارم بیشتر نشن