آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

خروس نگو یه ساعت

دردونه من، از چند روز بعد از تولدت مامان سعی کرده هر روز برات کتاب شعر و قصه بخونه گرچه از وقتی تو دلم بودی این کار رو میکردم. امروز فهمیدم بین کتابها، خروس نگو یه ساعت رو از همه بیشتر دوست داری. به صفحات کتاب نگاه میکردی و وقتی من صدای حیوونها رو میگفتم، تو هم سعی میکردی با اون لبهای خوشگلت ادای من رو دربیاری. تا حالا از صدای آقا خروسه از همه بیشتر خوشت اومده و وقتی میگم قوقولی قوقو، میخندی فینگیلی مامان (نوزدهم تیر 90).      زنده باد آقا خروسه ...
7 ارديبهشت 1392

پسر قوی

بعد از چند روز که سعی میکردی گردنت رو صاف و راست نگه داری، بالاخره امروز موفق شدی بدون اینکه گردن ظریفت بلرزه، سرت رو صاف نگه داری نفس مامان که الهی قربونت بشم. اما حالا دیگه به جای خوابیدن، دلت میخواد تو بغلمون بشینی و تلویزیون نگاه کنی! بابا نشوندت پشت لب تاب و تو هم با نگاه کنجکاوت زل زدی به صفحه و نمیدونم دنبال چی بودی ( بیست و ششم تیر 90).   آقا پسر کنجکاو ...
7 ارديبهشت 1392

سرماخوردگی آریام جون

پسر کوچولوی ناز ما امروز بدجوری تب کرد. شیر نمی خورد و بیحال بود. مامان هم که تنها بود و نمی دونست باید چیکار کنه. آقای دکتر گفت یک درجه تب داری و گلوت چرک کرده. چشمهای خوشگلت هم عفونت کرده بود و باز نمیشد. آقای دکتر گفت کوچولو رو زیاد بوس نکنید وگرنه باز هم مریض میشه آخه عسلک مامان اونقدر خوشمزست که همه دوست دارن بوسش کنن. امیدوارم دیگه پیش نیاد. با اینکه مظلومی و آروم دارو میخوری،اما باز هم وقتی میخوام بهت دارو بدم، تمام بدنم خیس عرق میشه. دعا میکنم زودتر خوب بشی عزیز دلم و دیگه سرما نخوری (دوم خرداد 90).  آریام جونم دارو دوست نداره   ...
7 ارديبهشت 1392

دیدن فینگیلی

عشق مامان امروز تو چهل و یک روزه شدی و میتونی اشیا و آدمها رو تا حد زیادی تشخیص بدی، چون با اون چشمهای نازت با تعجب به همه چیز نگاه میکنی و به حرفها و نگاههای ما لبخند میزنی. وقتی بغلت میکنیم، سعی میکنی سرت رو صاف نگه داری و با نگاه کنجکاوت همه جا رو زیر نظر میگیری.صدای جغجغه هم برات جالب شده و با صدای اون ساکت میشی عزیز دلم (هفتم خرداد 90).       پسر کوچولوی ما با دقت نگاه میکنه ...
7 ارديبهشت 1392

اولین لبخند اولین نوه برای پدربزرگ

پسر نازنینم از طرف مامان تو نوه اول هستی. واسه همین پدربزرگ و مامان بزرگ یه جور دیگه دوست دارن. البته باید بگم همه خیلی خیلی زیاد دوست دارند.امروز وقتی پدربزرگ داشت باهات حرف میزد،تو برای اولین بار لبخند زدی و ما کلی ذوق کردیم. پدربزرگ هم خیلی خوشحال بود و میگفت پسر گلم فقط واسه من میخنده تا دل ما رو آب کنه (سی و یکم اردیبشت 90).
7 ارديبهشت 1392

خواب بعد از حمام

بالاخره امروز مامان و بابا برای اولین بار پسر کوچولوشون رو بردند حموم. تا قبل از این همیشه مامان بزرگ این کار رو میکرد. تو هم کلی آب بازی کردی و سرحال شدی. وقتی مامان داشت لباس تنت میکرد، از پشت غلت زدی و به شکم خوابیدی و این کارو سه بار تکرار کردی. شب هم مامان تو رو به پهلو گذاشت تو تخت اما چند دقیقه بعد، خودت به پشت خوابیدی، دستت رو گذاشتی زیر سرت و متفکرانه لبخند زدی فندق مامان. تو عاشق آب بازی هستی عزیزم و اونقدر تو آب دست و پا میزنی که بعدش بلافاصله شیر میخوای و از خستگی بیهوش میشی. الهی مامان فدات بشه که سر تا پا نمکی (سی ام اردیبهشت 90).   آریام شیطون بلا ...
7 ارديبهشت 1392

یک ماهگی

عزیز دلم پسر نازنینم، امروز یک ماه از شیرین ترین روز زندگی ما میگذره. روزی که خدا بهترین و با ارزشترین هدیه رو به ما داد.قند عسلم امروز یک ماهه شدی و تا چشم به هم بزنیم تو برای خودت مردی شدی کوچولوی من. مامان تصمیم گرفته که از روز تولدت تا هر وقتی که بتونه اتفاقات روزانه و هر کار جدیدی رو که یاد میگیری، یادداشت کنه. دلم میخواد روزی که داماد میشی این یادداشتها رو بهت بدم چون فکر میکنم اون زمان حرفهای من رو بهتر درک میکنی.   آریام فرشته کوچولوی یک روزه که از بیمارستان اومده     آریام پسر خوشگل دو روزه که شیر خورده و لالا کرده   این یک ماه پر از خوبی بود،پر از عشق و هیج...
7 ارديبهشت 1392

اولین مهمونی

عزیزم اولین مهمونی سه نفره ما، تولد امیررضا پسر خالت بود. همه خوشحال بودند و منتظر آریام کوچولو که بیاد و حال و هوای جشن تولد رو با ورودش عوض کنه. اما پسر ناقلای ما به محض ورود خوابید و تا آخر مهمونی حتی برای شیر خوردن هم چشمهاش رو باز نکرد. صدای بلند موسیقی هم اثر نکرد. واسه همین تو همه عکسها خوابی. البته اون روز تو فقط نوزده روزت بود کوچولوی من و حق داشتی که بخوابی.    آقا پسر خوش خواب ...
7 ارديبهشت 1392

تولد عشق زندگی مامان و بابا

روز یکشنبه ٢٨/١/١٣٩٠ ساعت ١١:٤٥ صبح آریام کوچولو، عشق و امید زندگی ما به دنیا اومد. البته چند ساعتی با تاخیر بود چون خانم دکتر دیر اومد. بالاخره انتظارمون به سر رسید و ما روی ماه پسر عزیزمون رو دیدیم. مامان هنوز کامل به هوش نیومده بود که خانم پرستار فندق مامان رو برای شیر خوردن آورد. وقتی اومدی تو بغلم باورم نمیشد که این موجود قشنگ و دوست داشتنی پسر منه که نه ماه با یک دنیا عشق و علاقه تو دلم پرورش دادم و حالا با اون نگاه مظلومش منتظر توجه و مراقبت منه. خدایا به خاطر این هدیه بی همتا ازت ممنونم. چند ساعت اول همه میخواستن بدونن آریام، عسل مامان و بابا به کی شباهت داره؟ ولی پسر کوچولوی شیطون ما دل همه رو بدس...
7 ارديبهشت 1392