دلنوشته هایم برای تو
یادم میاد روزهای آخر بارداریم بود که به نی نی کوچولوم قول دادم تا دوسالگی، هر روز براش بنویسم. روزها و شبها مثل برق و باد اومدند و رفتند و دو سال تموم شد و مامان به عشق تو، به قولش عمل کرد و برات نوشت....از روزی که برای بدنیا اومدنت با هزار امید و آرزو رفتیم بیمارستان تا شب تولد دو سالگیت که دیگه میشه گفت مستقل شدی. مامان از همه اتفاقات بزرگ و کوچک نوشت...از هر کار جدیدی که یاد گرفتی، از شیطنتهات، شیرین کاریهات، علایقت و....ثانیه به ثاینه بزرگ شدنت رو سپردم به دفتر خاطره هام. بعضی وقتها اونقدر خسته بودم که یه خط نوشتن هم برام سخت میشد. بیشتر، وقتی تو میخوابیدی برات مینوشتم، بعد از یه روز پر هیاهو و شلوغ. گاهی هم از شادیها و نگرانیهای خودم برات گفتم. باهات درددل کردم و از دلتنگیهام حرف زدم. هنوز نمیدونم کی این نوشته ها رو بهت بدم....شاید وقتی بابا شدی، شاید زودتر. مطمئن نیستم...الان که خودم اونها رو ورق میزنم و میخونم، با تمام وجودم لذت میبرم. یاد روزهای خوب با تو بودن، همیشه برام شیرینه. گاهی ذهن آدم یه چیزهایی رو فراموش میکنه، اما با این نوشته ها خیالم راحته که هیچی از قلم نیفتاده. امیدوارم وقتی دلنوشته های مامان رو میخونی، اونقدر شاد و خوشبخت باشی که به تمام نگرانیهای امروز من، بخندی...دوستت دارم پسر عزیزم.