آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

دلنوشته هایم برای تو

1392/2/7 1:57
نویسنده : مامانی
810 بازدید
اشتراک گذاری

یادم میاد روزهای آخر بارداریم بود که به نی نی کوچولوم قول دادم تا دوسالگی، هر روز براش بنویسم. روزها و شبها مثل برق و باد اومدند و رفتند و دو سال تموم شد و مامان به عشق تو، به قولش عمل کرد و برات نوشت....از روزی که برای بدنیا اومدنت با هزار امید و آرزو رفتیم بیمارستان تا شب تولد دو سالگیت که دیگه میشه گفت مستقل شدی. مامان از همه اتفاقات بزرگ و کوچک نوشت...از هر کار جدیدی که یاد گرفتی، از شیطنتهات، شیرین کاریهات، علایقت و....ثانیه به ثاینه بزرگ شدنت رو سپردم به دفتر خاطره هام. بعضی وقتها اونقدر خسته بودم که یه خط نوشتن هم برام سخت میشد. بیشتر، وقتی تو میخوابیدی برات مینوشتم، بعد از یه روز پر هیاهو و شلوغ. گاهی هم از شادیها و نگرانیهای خودم برات گفتم. باهات درددل کردم و از دلتنگیهام حرف زدم. هنوز نمیدونم کی این نوشته ها رو بهت بدم....شاید وقتی بابا شدی، شاید زودتر. مطمئن نیستم...الان که خودم اونها رو ورق میزنم و میخونم، با تمام وجودم لذت میبرم. یاد روزهای خوب با تو بودن، همیشه برام شیرینه. گاهی ذهن آدم یه چیزهایی رو فراموش میکنه، اما با این نوشته ها خیالم راحته که هیچی از قلم نیفتاده. امیدوارم وقتی دلنوشته های مامان رو میخونی، اونقدر شاد و خوشبخت باشی که به تمام نگرانیهای امروز من، بخندی...دوستت دارم پسر عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

نوشين مامان آريا
7 اردیبهشت 92 11:02
راست ميگي عزيزم فكر مي كنم بزرگترين نعمتي كه خدا داده همين دلبندانمون هستند اميدوارم هميشه شاد و سلامت باشند. مي بينم آريام جون داره نقاشي مي كنه عزيز دلم چقدرم ناز شدي ماشااله گل من
زهره مامان آریان
7 اردیبهشت 92 23:06
ماشالله عکساش فوق العاده ناز شده.قربونت بشم دلم برات خیلی تنگیده بود.
♥ نیم وجبی ♥
8 اردیبهشت 92 14:37
ماشالله بهت بیاد عزیزم خیلی تو این عکسا ناز افتادی
خاطره
8 اردیبهشت 92 16:40
عزیزمی
خاله زهره مامان آرشیدا کوچولو
8 اردیبهشت 92 17:46
وااااااوووو چقدر با احساس نوشتی خوش به حالت خاله جون چقدر مامانت با احساسه یعنی دیگه نمینویسی منم میخوام این نوشته ها و خاطرات آرشیدا رو براش قایم کنم شاید روزی که جشن پایانی فارغ التحصیلی شو میگیره بهش هدیه بدم
مامان آریا
9 اردیبهشت 92 0:27
چه عکسای نازی از این پسر خوشمل گذاشتی مامانی...نوشته هات همه زیبا هستن این اخری که دیگه خیلی قشنگ بود ...صمیمی و با احساس
زهرا(✿◠‿◠)
13 اردیبهشت 92 5:55
ای جونممممممممم... آخه تو چقد شبیه پسر منـــی؟؟؟؟!ها؟؟؟ حالت نقاشی و مخصوصا مداد دست گرفتنش عـــین محمد صادقمه! هنوزم همون جور میگیره هاااااا... نمی دونم چرا اینقد مقاومت می کنه توو این مدل دست گرفتن مداد!!!!! ببوسش برام فندقمو