شب بخیر کوچولوی مامان
بیست و هفت ماهه شدی پسر نازنینم...
مامان بیا یه لحظه....بابا بیا یه لحظه....اونقدر این جمله رو این روزها تکرار میکنی که ما هم به تقلید از تو میگیم آریام بیا یه لحظه و سه تایی میخندیم.
قوه تخیل و تصور خیلی قوی داری. با تمام عروسکها و حتی شخصیتهای کتابهات مثل می نی نی یا میکی موس آنچنان حرف میزنی و تو کارهات شرکتشون میدی، انگار واقعی هستند. برای هر وعده غذایی هم عروسکهای انگری برد رو اینجوری صدا میکنی...انگری بردها کجائید؟بیاین صبحونه، ناهار، شام و مامان باید به یه صف عروسک هم غذا بده. راستی واسه صبحونه دیگه پنیر نمیخوری، فقط مربای آلبالو...
یه مدت برای مسواک زدن همکاری نمیکردی. یه کتاب کیتی برات گرفتیم که میگه اگه مسواک نزنی، میکروب میره تو دندونهات...حالا میگی میکولوب بده...مسواک بزنم میکولوب بره. از کارتون تام و جری هم خوشت اومده و میگی تام و جیر ببینم.
اسم ده تا حیوون دیگه رو هم به انگلیسی یاد گرفتی و از روی بن بن بن هم 8 تا کلمه رو میخونی و علاقه زیادی برای یاد گرفتن نشون میدی. البته بیشتر از اینها میتونی یاد بگیری اما متاسفانه مامان این روزها درگیر درس و امتحان بود و فرصت کمی برای تمرین داشت.
یه وقتهایی برای هر کاری لجبازی میکنی. این جور وقتها، شعر تو قفسهای باغ وحش و داستانهایی که از دوران نوزادیت میگم، چاره ساز میشن. وقتی برات این داستانها رو تعریف میکنم، چشمهات پر از احساس پاک کودکانه میشن. تمام شعرهای کتابهات رو هم حفظی و وقتی برات میخونم، همراهیم میکنی.
و بالاخره بعد از دو سال و دو ماه، مامان و بابا تصمیم گرفتند که دیگه پسر کوچولوشون تو تخت خودش بخوابه. شبهای اول کنار ما میخوابیدی و بعد میذاشتمت تو تختت. کم کم مامان کنار تختت می نشست و برات داستان میخوند تا خوابت ببره. گاهی یک ساعت طول میکشید اما دیگه عادت کردی.
ساحل دریای رامسر - تیر ماه 92
آریام، مامانش رو کشیده...البته تو دفتر کار مامان
این جوری میشینی واسه هندونه خوردن، رو دسته مبل
این هم بازی مورد علاقه ات، قطار کردن ماشینها و عروسکهات