پسر شیرین زبونم
شب بیست و هشتم اردیبهشت یعنی شبی که بیست و پنج ماهگیت تموم میشد، تب کردی و این شروع یه سرماخوردگی شدید و طولانی بود که بیشتر از سه هفته طول کشید و آخرش هم تبدیل شد به خروسک و مجبور شدی دو تا آمپول بتامتازون بزنی تا خوب بشی. دادن آنتی بیوتیک و شربت هم شده بود یه مصیبت، از بس دارو خوردی و فایده نکرد و تو هم کلافه شده بودی و حق هم داشتی. دیگه از بدغذایی و لاغر شدنت نگم بهتره که داستان همیشگی بود...
اما تو این مدت حسابی شروع کردی به حرف زدن و هر چی میشنیدی، تکرار میکنی....درست و کامل. در ضمن شروع کردیم به یادگیری زبان و تا حالا ده تا اسم حیوون رو یاد گرفتی (مرغ، خروس، ببعی، گاو، اسب، الاغ، میمون، گربه، سگ، ماهی). وقتی این حیوونها رو میبینی، دیگه فارسی نمیگی...خودت از ببعی و گاو بیشتر خوشت اومده و موقع بازی هم به انگلیسی صداشون میکنی. تو گفتن فعلها هنوز مشکل داری و واسه خودت همیشه سوم شخص مفرد میگی...مثلا میگی من خورد، رفت، اومد، ترسید. بعضی کلمات هم هنوز برات نامفهومه....میگم مامان جان کفشت رو پات کن....خودت کفشت رو برمیداری و میگی پات...میگم تو باید بگی پام.....میزنی به پای مامان و میگی پام.....
برات سروش خردسال و ماهنامه نبات کوچولو گرفتیم...خیلی خوشت اومده و اونقدر برات خوندیم که هم ما و هم خودت تمام شعرها و داستانهاش رو حفظ شدیم. بین سی دی هات، بی بی انیشتن و با نی نی و بین کتابهات شیمو، می نی نی و کتابهایی که خاله برات فرستاده همیشه برات تازگی دارند و هیچ وقت از دیدن و خوندنشون خسته نمیشی. تو چیدن پازل هم استعداد خوبی داری. پدربزرگت یه کتاب چوبی پازل برات گرفت. بعد از چند بار تمرین، میتونی خیلی سریع اونها رو بچینی. کلا از پازل خیلی خوشت میاد و با علاقه بازی میکنی.
متاسفانه این روزها کلمه ترسید رو زیاد میگی. با اینکه قبلا، از هیچی نمیترسیدی اما این چند وقت، هر چیزی میتونه تو رو بترسونه...امیدوارم گذرا باشه و زود به حالت عادی برگردی.
چند وقتی هم به تخم مرغ لب نمیزدی...تا اینکه یه شب بابا برات یه داستان از جنگل انگری بردها تعریف کرد و گفت که این پرنده ها واسه آریام تخم مرغ میارن، تا بخوره و مثل ما قوی بشه. فردا صبح از من تخم مرغ خواستی و با اشتهای کامل خوردی. باز هم ممنون انگری بردها. تو میوه های تابستونی هم انگور یاقوتی و گیلاس رو دوست داری، اما حاضر نیستی میوه دیگه ای رو امتحان کنی.
یاد گرفتی برای هر کاری که برات میکنیم، تشکر کنی و بگی مرسی، بخصوص وقتی غذای مورد علاقه ات رو میپزم. بغلم میکنی، محکم بوسم میکنی و میگی مرسی. وقتی هم چیزی میخوای، سرت رو صد و هشتاد درجه خم میکنی و میگی "لتن...یعنی لطفا"....ما هم تسلیم تسلیم.
بیست و شش ماهگیت هم تموم شد عزیز دلم و تو هر روز بزرگتر و شیرین تر از قبل میشی. و من هر چند، گاهی خسته و کلافه میشم اما هر روز از وجود مهربونت، عشق میگیرم و دوباره زنده میشم.
وقتی داریم زبان تمرین میکنیم و ازت چیزی میپرسم، اینجوری فکر میکنی و جواب میدی