بوس کوچولو
روزهای بیست و نه ماهگیت، همزمان شد با کارگاه مادر و کودک که چند ماهی منتظرش بودیم. دوره خوبی بود. هم دوستهای جدید پیدا کردی که البته همگی دختر بودند و هم کلی شعر و بازی یاد گرفتی. خونه که هستیم میگی سنبلیم بلبلیم بازی کنیم (ما گلیم، ماسنبلیم....). بیشتر میخواستم بودن با بچه های هم سن و سال خودت رو تجربه کنی تا چیزی یاد بگیری. خودت هم دوست داشتی و صبح که بیدار میشدی میگفتی "مامان بریم کلاس، دیر شد".
دو نمونه از کاردستیهای آریام شیطونم (آقا شیره و آقای سلام)
آخرین روز کلاس، 30 شهریور. یه عالمه عکس گرفتیم اما هیچ عکسی نبود که همه بچه ها ok باشند
غزل جون، آریام شیطون، گلسانا جون و آدرینای عزیز
دیگه مثل قبل، ازت زیاد عکس نمیگیرم چون هم خودت همکاری نمیکنی و هم بیشتر، حرفهات شنیدنی هستند و باید ازت فیلم بگیرم. گاهی کار اشتباه میکنی. برای اینکه مطمئن بشی اوضاع خوبه، میگی مامان خوشحالی...میگم نه...میگی بیا جلو لپت بوس کنم و بعد میگی بیا بغلم. بعدش هم میگی مامان همیشه خونم نرو(یعنی همیشه پیشم بمون). دوباره میپرسی مامان خوشحالی...و تو خبر نداری که من دارم از خوشحالی پرواز میکنم. یه روز هم بهت اخم کردم، گفتی مامان همیشه بخند، قشنگ میشی.
میای تو آشپرخونه و میگی مامان ببینم چی درست کردی؟بعدش میگی مرسی که غذای خومشزه پزیدی...گاهی هم میگی پلو سفید پزید...آخه عاشق پلو سفید هستی. به قول خودت فقط پلو سفید، بدون خورشت. البته اگه کنارش خربزه هم باشه میخوری چون خیلی دوست داری.
دوباره شبها تا خوابت ببره کنار ما میخوابی...با خودم میگم چند ماه دیگه محاله اینجوری دست بندازی گردنم و نفس به نفسم بخوابی. بابا هم خیلی دوست داره وقتی اینجوری پیش ما میخوابی. شبها تا خوابت ببره یه سری من برات کتاب قصه میخونم ( فعلا کتاب بز زنگوله پا، شبی دو بار+ می نی نی + شیمو...به حبه انگور میگی: حبه انگول گریه نکن، اشک نریز) و یه سری بابا قصه میگه که بعضیهاش فی البداهه گفته میشه، اما تو یادت میمونه و فردا شب دوباره میخوای و بابا مجبور میشه یه سری داستان جدید برات بگه و این ماجرا هر شب ادامه داره....
این هم کار دستی مامان وقتی دیگه نمیدونه چه جوری سرگرمت کنه
در طول روز ما مجبوریم به جای همه عروسکها، ماشینها، شخصیت کارتونها و کتابها، عکس گاو روی بطری شیر و خلاصه هر موجود زنده و غیر زنده ای حرف بزنیم....وگرنه یک نفس صداشون میکنی تا جواب بشنوی. لب تاب و موبایل هم کاملا در اختیارت هستند. خودت روشن میکنی، بازی میکنی و کارت هم که تموم شد، خاموش میکنی. یه روز موبایلم رو برداشتی و گفتی به پدرجون sms بزنم، بگم کجاست؟! همچنان، عاشق نقاشی و رنگ آمیزی هستی و خیلی با دقت رنگ میکنی و سعی میکنی تا جاییکه میشه، بیرون از محدوده شکل رو رنگ نکنی.
چند کلمه رو هنوز درست ادا نمیکنی ولی من دوست داشتم تعداد این کلمات بیشتر بود. گاهی هم فارسی و انگلیسی رو با هم میگی و نیاز به یک مترجم (مامان) داری تا دیگران بفهمند چی میگی.
بعضی از این کلمه ها: سسیال=سریال....کفیف=کثیف....آب داب داب= آب نبات تمتار=تمساح....حمبرد=حمله....قلمبه=بوقلمون....بفشر=بشمر...مهبرون=مهربون...پراشیدن=تراشیدن
وقتی من و بابا با هم حرف میزنیم، حوصله ات سر میره میگی با منی؟! من حوصله ام در رفت و ما مجبور میشیم واسه حرفهای خودمون، تو رو مخاطب قرار بدیم. واسه اینکه ما رو متوجه خودت کنی، میگی مامان یا بابا ببین چی میگم، یا میگی راستی میگم...از هر ده تا جمله هم، برای نصفش میگی فکر کنم و ادامه جمله ات....
درحال حاضر این پیشی همه جا دنبالته
ازت میپرسیم چند تا دوسمون داری؟ میگی همه و گاهی هم میگی هتارا(هزارتا). نوزدهم شهریور، موقع خواب بعد از ظهر، برای اولین بار خودت بهم گفتی دوست دارم مامان جون...بعد گفتی بیا بغلم و دستهات رو محکم دور گردنم حلقه کردی و خودت رو تو آغوشم جا کردی....خدایا یعنی تو دنیا لذتی از این بالاتر و بهتر وجود داره؟؟ ممنونم خدایا و ممنونم پسر عزیز و مهربونم که من رو غرق در خوشبختی میکنی. وقتی من و بابا محکم بوست میکنیم و فشارت میدیم...میگی بوس کوچولو و با انگشتهای کوچولوی خودت، اندازش رو نشونمون میدی و ما چقدر لذت میبریم از اینکه روزی هزار بار، ببوسیمت، کوچولوی کوچولو. بیست نه ماهگیت مبارک پسر نازنینم.....