شیطون و لجباز!
از بس فیلم عروسی ما رو نگاه کردی، حالا خودت برای انگری بردهات عروسی میگیری. با دستبندهای مامان یکی رو عروس میکنی و یکی هم داماد. بعد هم آهنگهای فیلم عروسی رو براشون میخونی...
از خرگوش کارتون پو هم یاد گرفتی بگی عزیزم...راه میری و میگی عزیزم، نازی مامانم، بابای مجید خودم. چند وقتی هم میگفتی میشه برام یه کاری انجام بدین، میشه برام یه زحمتی بکشین...وقتی هم میخوای باهات بازی کنیم میگی میای بازی، باشه، چشم...
پارسال هم با همین درخت تو پارک پردیسان عکس داری
عاشق کارتون اسکار شدی و میگی من اسکار پاستیلی هستم. مامان هم روباهه (چون مژه های بلند داره و از نظر تو هر موجودی با مژه های بلند و مشخص خانومه). بابا هم برات کلی کارتون اسکار دانلود میکنه و دوتایی با هم تماشا میکنید.
خیلی شیطون و بازیگوش شدی...سرگرم کردنت تو خونه خیلی سخت شده. فقط یه نفر باید از صبح تا شب باهات بازی کنه. خستگی هم که برات معنی نداره. روزهایی که با پدر جون هستی، چند ساعت بی وقفه بازی میکنی و میدوی...اما باز هم تا ساعت دوازده شب بیداری! گاهی وقتها هم به شدت لجبازی میکنی و حسابی ما رو حرص میدی...بعد خودت میگی عصبانی هستی!
اونقدر برات از همه چی قصه تعریف کردم (هر شب یه قصه فی البداهه) که میتونم یه کتاب چاپ کنم...قصه لیوان، جوراب، گل، کفش، موش، مورچه، زنبور، قاب عکس...من خوابم میگیره اما میبینم هنوز دو تا چشم گرد و سیاه داره نگاهم میکنه و منتظره یه داستان دیگه است!
بالاخره یه برف درست و حسابی اومد و ما رفتیم برف بازی..اما تو از برفی که به دستت چسبید، اصلا خوشت نیومد و گفتی بریم خونه...واسه همین آدم برفی کوچولوشد.
اما با تمام شیطنت هات بیشتر از همه دنیا دوستت دارم سی و چهار ماهه شیرینم...