واکسن دو ماهگی
امروز باید واکسن میزدی و من و بابا از دیروز نگران و ناراحت بودیم. وقتی رسیدیم، قلبم تند تند میزد و سعی میکردم آروم نفس بکشم. خانم پرستار از مامان خواست پاهای کوچولوت رو بگیره تا تکون ندی، اما من تنونستم و بابا این کار سخت رو انجام داد. وقتی صدای گریه ات رو شنیدم، من هم گریه ام گرفت. اما عزیزم خیلی مظلومی و تا مامان بهت شیر داد، آروم شدی و خوابیدی. مامان پاهای کوچولوت رو کمپرس کرد تا دردت کمتر بشه و ورم نکنه. اما از درد تا شب اصلا پاهات رو حرکت ندادی. تبت هم که قطع نشد و مامان مجبور شد باز هم از اون قطره استامینوفن بدمزه بهت بده. الهی مامان فدات بشه که طاقت دیدن درد کشیدنت رو نداره (بیست و نهم خرداد 90).
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی