آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

اولین روز پدر

بالاخره بابا هم با به دنیا اومدن پسر دلبندش امسال اولین روز پدر رو تجربه کرد. من از طرف آریام کوچولو به خاطر همه زحمتهایی که بابایی کشیده ازش تشکر کردم تا ایشاالله روزی که خودت بزرگ بشی و هر کاری دوست داری برای بابا انجام بدی (بیست و ششم خرداد90).
16 فروردين 1391

ختنه کردن فندق مامان و بابا

یک روز پر از استرس و ناراحتی گرچه از دو روز پیش مامان و بابا نگران بودند. ساعت شش ونیم آقای دکتر بردت تو اتاق عمل و پسر عزیز ما هم از همون لحظه شروع کرد به گریه تا چند ساعت بعد. از صدای گریه هات قلبم درد گرفته بود. دلمون میخواست بیایم تو اتاق عمل و دستت رو بگیریم تا بدونی که مامان و بابا کنارت هستند ولی اجازه ندادند. بیست دقیقه برای ما بیست ساعت بود. وقتی مامان بغلت کرد تا بهت شیر بده، فقط جیغ میزدی و گریه میکردی و به هیچ عنوان آروم نمی شدی. گریه هات معمولی نبود. آقای دکتر گفت این گریه نوعی اعتراضه. الهی مامان فدای این اعتراضت بشه که خیلی وحشتناک بود. خدا رو شکر تا شب دیگه آروم شده بودی. خوشحالم که هر چی بود، تموم شد شیرینی زندگی مامان گرچه...
16 فروردين 1391

اولین جشن عروسی

دیشب سه نفره رفتیم عروسی. عزیز دلم تو که کوچولوترین مهمون جشن بودی، ساکت و آروم به چراغها و مهمونها نگاه میکردی تا ما راحت باشیم. اما بابا و مامان از ترس اینکه مبادا صدای بلند اذیتت کنه، زود برگشتن خونه (هشتم مرداد ٩٠).   گل پسر حموم کرده و آماده رفتنه   ...
16 فروردين 1391

آقا پسر شناگر

وقتی رامسر بودیم، بابا میخواست بره جت اسکی ولی به خاطر ابری بودن هوا کنسل شد. در عوض تصمیم گرفت با پسر کوچولوش بره دریا. اولش از سرمای آب خوشت نیومد و زدی زیر گریه. بعد هم از موجها و آبی که روی سرت میریخت، ترسیدی. مامان هم تو ساحل ایستاده بود و با ترس و نگرانی نگاهت میکرد. وقتی از دریا برگشتی تا لای حوله پیچیدمت، خوابت برد. آخه خیلی شنا کرده بودی پسر ورزشکار من (سی و یکم مرداد ٩٠).  نگاه متعجب آریام به دریا آقا پسر شناگر ...
16 فروردين 1391

آتلیه عمو هلر

اواخر شهریور که رفته بودیم رامسر، عمو هلر زحمت کشید و از آریام کوچولوی ما عکسهای قشنگی گرفت. گرچه  اون روز اصلا خوش اخلاق نبودی و حتی یک لبخند کوچولو هم نزدی، اما عکسهات مثل خودت خیلی بامزه شدند. ...
16 فروردين 1391

پیشرفت آریام عسلی

آریام کوچوی مامان،یه هفته مونده بود تا هفت ماهگیت تموم بشه که بالاخره تونستی تنهایی و بدون کمک بشینی،گرچه زیاد طول نکشید. اما طی چند روز این زمان زیاد شد تا اینکه دقیقا با پایان هفت ماهگی راحت نشستی و دیگه بعد از اون روز هم اصلا دوست نداری بخوابی و فقط میخوای هر جوری هست، بشینی.   ...
16 فروردين 1391

انگشت کاوشگر فسقلی ما

آریام کوچولو، برای شناسایی هر چیز و یا هر فرد جدید از انگشت اشاره دست راستت استفاده میکنی. در برخورد با هر وسیله جدید اول بادقت زیاد و ژستی کنجکاوانه اون رو ارزیابی میکنی تا ببینی جنسش خوشایند هست یا نه و اگه قسمت متحرکی داشته باشه یکراست میری سراغ اون و به بخشهای دیگه کاری نداری، مثل چرخ ماشین و یا هر چیزی که حالت آویز داشته باشه.در مورد اطرافیان هم بعد از یک شناسایی کلی و با نگاهی که همه رو خجالت مید میری سراغ چشم و گوش و سعی میکنی با نوک انگشتت که مثل شاخک شناسایی میمونه، ارتباط برقرار کنی.        ...
16 فروردين 1391

پرش از ارتفاع

موش موشک ما یاد گرفتی که از حالت خوابیده، بدون کمک کسی یا چیزی بشیینی. حالا تا مامان میذارت روی تخت و پوشکت رو عوض میکنه، میشینی و آماده رفتن میشی. مامان میگه: یک دو سه، تا تو بپری تو بغلش. اما تو یه کم عقب میری و تردید داری که بپری یا نه. بالاخره بعد از چند ثانیه مکث، چمشهات رو میبندی و خودت رو پرت میکتی تو بغلم. مامان هم محکم فشارت میده و اونقدر بوست میکنه که خسته میشی. آخ نمیدونی مامان که چه لذتی داری...   ...
16 فروردين 1391

آشپزخونه

وقتی مامان تو آشپزخونه مشغول کاره، تو هم مامان رو همراهی میکنی تا تنها نباشه. قبل از هر کاری، اول میری سراغ کابینت آبکش و این جور چیزها. یکی یکی همه رو در میاری و بعد از چند ثانیه پرت میکنی زمین. بعد نوبت کابینت خوراکیهاست که فقط دوست داری بسته اونها رو به شدت تکون بدی و بکوبی به هر جایی که دستت میرسه. حوصله ات که سر رفت میری سراغ ماشین لباسشویی و صد بار درش رو باز میکنی و میبندی. آخر سر هم با گوشتکوب چرخ گوشت که دیگه میدونی کجاست، برای مامان موسیقی مینوازی. اگر هم در حین انجام این کارها، مامان در حال شستن ظرف باشه، تا دستکشهای مامان رو نگیری، آروم نمیشی. خلاصه اونقدر کنار مامان میمونی، تا کارها تموم بشه. متاسفانه این چن...
16 فروردين 1391

کودک شیرین من

آریام عزیزم پسر قشنگم امروز یازده ماهه شدی و  ما دیگه برای روز تولدت لحظه شماری میکنیم. وقتی میخواستم برات بنویسم تمام عکسها و فیلمهات رو حتی قبل از بدنیا اومدنت برای هزارمین بار نگاه کردم. واقعا زمان چقدر زود میگذره. هنوزم گاهی باورم نمیشه که یازده ماه کنار هم بودیم، با همه خوبیها و گاهی سختیهاش. یاد شبهایی افتادم که تو از شدت دل درد تا صبح گریه میکردی، روزهایی که به خاطر واکسن تب میکردی و مظلومانه پاهای کوچولوت رو تکون نمیدادی. روزهایی که هنوز نمیتونستی حرفی بزنی و حرکتی بکنی و همیشه خواب بودی و بابا دلش میخواست پسر کوچولوش زودتر بزرگ بشه تا وقتی از سر کار برمیگرده با هم بازی کنند. حالا دیگه وقتی بابا رو میبینی از بغلش...
16 فروردين 1391