آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

مادر شدن یعنی دلواپسی تمام لحظه ها

این روزها نگرانتم پسرم، از بس که درد کشیدی و ناراحت بودی. از بس که با ناله و گریه از خواب بیدار شدی. پنج تا دندونی که با فاصله دو سه روز در اومدند، حسابی اذیتت کردند. فقط وقتی شیر میخوردی، آروم میشدی و مامان نگران دندونهایی که این شیر خوردنهای شبانه، خرابشون میکنه. هنوز از لجبازی دندون ششم، کلافه بودی که سرمای بدی خوردی و بعد از چند روز خروسک گرفتی و من نگران شور و نشاط کودکانه ات شدم وقتی ساکت شدی و حوصله بازی نداشتی. دکتر برات دو تا آمپول داد...خدا میدونه که برای اشکهایی که از درد ریختی و برای تک تک سرفه هات، هزار بار مردم و زنده شدم. میدونم باید دلدارتر از این حرفها باشم. میدونم که وقتی بزرگ بشی، دیگه تمام مدت کنارم نیستی تا مثل سایه...
13 مهر 1391

ما سه نفر

این هم یه عکس یادگاری از جمع سه نفره ما در آخرین غروب تابستان ٩١ (ساحل دریای خزر-رامسر) ...
13 مهر 1391

عکسهای جدید آریام شیطون

این هم چند تا عکس منتخب از عکسهایی که عمو هلر زحمت کشیدند. البته بماند که داستان عکس و عکاسی آریام شیطون مثل همیشه تکرار شد و مامان و بابا با زحمت زیاد تونستند خنده به لبهای پسر خوشگلشون بیارن...شانس آوردیم عکاس آشناست و آریام رو خیلی دوست داره و برای این کار وقت زیادی گذاشت. ...
5 مهر 1391

پانصد روز شیرین

پسر نازنینم....باورت میشه...پانصد روزه شدی و وقتی امروز بغلت کردم، دیدم هنوز چقدر کوچولویی و چه راه طولانی در پیش داری! مامان و بابا دلشون برای همه روزهای رفته تنگ شده و برای روزهای نیومده وجودشون پر از امید و هیجانه...انگار همین دیروز بود که برای غلت زدنت ذوق کردیم و برای راه رفتنت عجله داشتیم. حالا برای خودت راه میری، میدوی و زیر چشمی به ما نگاه میکنی که دنبالت میکنیم یا نه تا غش غش بخندی و خودت رو پرت کنی هر جایی که میتونی..این روزها یاد گرفتی از مبل بالا بری و بشینی بین مامان و بابا و صد بار تیتراژ کلاه قرمزی 91 رو نگاه کنی. بیشتر وقتها ماما صدام میکنی و من قلبم از عشقت لبریز میشه و محاله که نبوسمت. برای مامان و بابا تو زیباترین هد...
26 شهريور 1391

بزرگ شدی عزیزم

پسر شیطون مامان، دو سه هفته ای میشه که دوست داری کارهای مربوط به خودت رو تنهایی انجام بدی. وقتی از حموم میای، قوطی پودر رو برمیداری و شروع میکنی به پودر زدن. با گوش پاک کن گوشت رو پاک میکنی و میخوای کرم و روغن هم بزنی که دیگه مامان اجازه نمیده....وقتی هم موهات رو خشک میکنم، خودت شونه میزنی. تا میگیم بریم ددر، سعی میکنی جورابت رو بپوشی و بعد هم کفشهات رو از تو کمد میاری...وقت غذا هم باید خودت با قاشق لقمه برداری. گرچه هر بار یکی دو تا دونه برنج بیشتر برنمیداری، ولی مطمئنم بیشتر از هر چیزی بهت مزه میده. اینها و خیلی کارهای دیگه، همه رو دوست دارم چون نشون میدن که داری بزرگ میشی...داری برای خودت مردی میشی. عاشقتم بزرگ مرد کوچک من. ...
5 شهريور 1391

واکسن دو ماهگی

امروز باید واکسن میزدی و من و بابا از دیروز نگران و ناراحت بودیم. وقتی رسیدیم، قلبم تند تند میزد و سعی میکردم آروم نفس بکشم. خانم پرستار از مامان خواست پاهای کوچولوت رو بگیره تا تکون ندی، اما من تنونستم و بابا این کار سخت رو انجام داد. وقتی صدای گریه ات رو شنیدم، من هم گریه ام گرفت. اما عزیزم خیلی مظلومی و تا مامان بهت شیر داد، آروم شدی و خوابیدی. مامان پاهای کوچولوت رو کمپرس کرد تا دردت کمتر بشه و ورم نکنه. اما از درد تا شب اصلا پاهات رو حرکت ندادی. تبت هم که قطع نشد و مامان مجبور شد باز هم از اون قطره استامینوفن بدمزه بهت بده. الهی مامان فدات بشه که طاقت دیدن درد کشیدنت رو نداره (بیست و نهم خرداد 90). ...
2 شهريور 1391

مزه ای غیر از شیر مامان

قند عسلم از اونجائیکه مامان و بابا دوست دارن پسرشون زودتر بزرگ بشه و غذاهای خوشمزه بخوره، مزه کردن غذا رو با فسنجون شروع کردی البته قبل از چهار ماهگی، یعنی دقیقا وقتی سه ماه و شانزده روزت بود. تا امروز بیشتر از همه از خرما خوشت اومده و وقتی خرما رو میذارم روی لبت تا مزه کنی، دست مامان رو میگیری و میخوای بخوریش. اونقدر بامزه میخوری که ما هم هوس میکنیم. حالا هم هر وقت ما چیزی میخوریم، زل میزنی به ما و با نگاهت میگی که تو هم میخوای کوچولوی شیطون که الهی مامان فدات بشه! (بیست و سوم مرداد٩٠) ...
2 شهريور 1391

خوش تیپی فسقلی ما

قند عسلم تا امروز که سه ماه و بیست و سه روزت شده تمام موهای نوزادیت ریخته و جاشون موهای جدید و قشنگ در اومده. موهای روی سرت اولین موهایی بودن که ریختن و حالا بلند هم شدن. اما قسمت پایین پشت سرت هنوزم همون موهای نوزادی رو داره. مثل اینکه دلشون نمیاد ازت جدا بشن. خلاصه پشت سرت خیلی بامزه شده و مامان عاشقشه!! ...
2 شهريور 1391

آسوده بخواب دنیای من

هنوزم عادت داری شبها وقت خواب، شیر بخوری و من چه لذتی میبرم از این وابستگی. وقتی میخوابی، اتاق پر میشه از عطر نفسهات و آدم دلش میخواد ساعتها کنارت باشه. تو میخوابی و من غرق تماشای صورت ماهت میشم که چه معصوم و کودکانه خوابیدی. فارغ از هر دغدغه و دلواپسی. تو دنیا هر اتفاقی بیفته، حضور من و بابا کافیه تا تو شاد باشی، بخندی و کودکی کنی...کاش این خوابهای شیرین بچگی همیشگی باشه... ...
1 شهريور 1391

تو همیشه مهربونی

صبح وقتی از خواب بیدار میشی و چشمهای قشنگت رو باز میکنی، با یه لبخند شیرین میای تو بغلم و دستهات رو حلقه میکنی دور گردنم. صورتت رو میچسبونی به صورتم و یه بوس محکم. دلم ضعف میره و هزار بار میگم دوست دارم...تو هم نگاه میکنی تو چشمهام و میخندی. با این عشقی که به من میدی، روزم چه زیبا شروع میشه عزیزم. ازت میپرسم مامان، بابا و .... رو چند تا دوست داری؟ انگشتهای اشارت رو میاری بالا و میگی:ده. میگم عشق مامان کیه؟ دست کوچولوت رو آروم به سینه میزنی و به خودت اشاره میکنی. چقدر من خوشبختم که تو تمام عشقمی. وقتی بابا از کار برمیگرده، مثل سایه دنبالشی و وقتی میخواد چند دقیقه استراحت کنه، میری کنارش و رو پنجه می ایستی. صورتت رو میذاری رو دستش و میبو...
23 مرداد 1391