نوبهار
چند ساعت بیشتر تا شروع سال جدید نمونده و سال 91 هم داره تموم میشه...با تمام روزهای خوب و بدش، با همه نگرانیها و شادیهاش...با تمام روزهایی که به عشق با تو بودن گذشت، گرچه گاهی خیلی سخت بود. چه روزهایی که برای هر اشکت، تب کردنهات، بیقراریهات و دردی که داشتی، چقدر عذاب کشیدیم و غصه خوردیم.و چه روزهای قشنگ و بی تکراری که کنار تو داشتیم...وقتی از ته دل میخندیدی و خونه پر از صدای شادی تو میشد. وقتی بابا و مامان گفتی...وقتی یاد گرفتی تو هم ما رو تو آغوش خودت جا بدی و ما سرمست از عطر تنت میشدیم...وقتی ما رو میبوسیدی و این بوسه هات، ما رو زنده میکردند، هر روز و هر ساعت.
یه سال دیگه هم گذشت و تو بزرگتر شدی، قد کشیدی، راه رفتی و هر روز مستقل تر شدی و من باز هم میگم که دلم برای تمام لحظه های با تو بودن تنگ میشه پسرکم...این سالها دیگه برنمیگردند و من با تمام وجود سعی میکنم تا از ثانیه ثانیه این روزها لذت ببرم. از وقتی بدنیا اومدی، بهار برای من رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده و من از اولین روزش در انتظار روز میلادت هستم تا جشن بگیرم و شکر کنم خدای بزرگی رو که زیباترین هدیه دنیا رو به ما داد. خدایا مادرانه ازت میخوام که خودت نگهدارش باشی و هیچ وقت خنده رو از لبهای قشنگش و شادی رو از دل مهربونش دور نکنی....سال نو مبارک