برایم هیچ حسی شبیه تو نیست
عزیزکم....فردای روز تولدت بین ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر، برای آخرین بار از شیره وجودم بهت دادم...تو با چه لذتی میخوردی و من با چه حسرتی نگاهت میکردم و اشک میریختم. تو خبر نداشتی، ولی مامان میدونست که دیگه این رابطه قشنگ تموم میشه و باید چیزهای جدیدتری جاش رو بگیره....اما برای من این احساس بینظیر و بینهایت بود. یادم نمیره روزی که برای اولین بار مثل یه فرشته کوچولو چسبیدی به مامان و شروع کردی به مکیدن....چقدر گرسنه بودی، انگار نه ماه هیچی نخورده بودی! خدایا ممنونم که اجازه دادی لذت شیر دادن به فرزندم رو تجربه کنم و حس مادر شدن رو خیلی بیشتر درک کنم. ممنونم که اجازه دادی برای سیراب کردن فرزندم، با عشق در آغوشش بگیرم، نوازشش کنم و بگم که مادر شدن چقدر شیرینه. تا وقتی خودم بهت شیر میدادم، یه جورایی خیالم راحت بود که همیشه بعد از خدا یه بخشی از وجودم مواظبته و ازت نگهداری میکنه....اما نمیدونم چرا حالا یه مرتبه نگرانت میشم....احساس میکنم ازت دور شدم. میدونم که باید از این به بعد، جایگزینی برای این پیوند مادرانه پیدا کنم...خیلی سخت نیست....با تو بودن همیشه پر از زیباییست برای من (بیست و نهم فروردین 92).
اولین لباسی که تو بیمارستان پوشیدی و اومدی واسه شیر خوردن و آخرین لباسی که موقع شیر خوردن پوشیده بودی....اینها رو همیشه به یادگار نگه میدارم