روزمره گیهای ما
روزهای آخرین ماه بهار هم گذشتند و تقریبا همگی ما به شرایط جدید عادت کردیم. دیگه میدونی که صبحها هر چقدر هم خوابت بیاد باید بری مهد. گرچه قبل از رفتن میخوای یه کوچولو یکی از سی دی هاتو ببینی یا بازی کنی. اما آخرش خودت تلویزیون یا کامپیوتر رو خاموش میکنی و میگی من حاضرم. مامان هم بیشتر روزها خیلی خسته است و دیگه نمیتونه مثل قبل باهات بازی کنه و کنارت باشه. ولی هر جوری هست با کمک هم روزها رو میگذرونیم. گاهی اصلا به حرفهای ما توجه نمیکنی، گاهی میگی چشم مامان خیلی عزیزم. بعضی شبها ساعت نه خوابیدی و گاهی تا ساعت دوازده بیداری. دوست داری بیشتر کارها رو خودت انجام بدی. اگه بخوایم کمکت کنیم با شدت برخورد میکنی و میگی خودم! و من این حس استقلال طلبی کودکانه ات رو دوست دارم...
طوفان شدید و پیامدهاش رو هم تجربه کردی و برای همه توضیح میدادی که دیشب یه طوفان شدیدی اومد و همه چی رو برد هوا و در پشت بوم محکم بسته شد. برای زمان گذشته (هر چی باشه) میگی دیشب و برای آینده هم میگی فردا. جملات و کلمات انگلیسی که یاد گرفتی بیشتر شده و بسته به موقعیت به کار میبری. دوستهای مهد کودکت رو هم خیلی دوست داری و وقتی میای خونه، ازشون تعریف میکنی و هر روز با یکیشون دوست میشی.
روز ششم خرداد برای اولین بار تولد یکی از دوستهای مهدت به اسم النا دعوت شدی و با وجود اینکه تنها پسر جمع بودی اما خیلی بهت خوش گذشت و تا چند روز میگفتی مامان بریم خونه النا. من و مامان النا تو مهد با هم آشنا شده بودیم. تو همون روزهایی که ساعتها روی نیمکت منتظر میشدیم تا شما کوچولوها به شرایط مهد عادت کنید.
خیلی سعی کردیم، اما یه عکس درست و حسابی ازتون نداریم
روز بیست و دوم خرداد هم با النای عزیز و مامان مهربونش رفتیم تئاتر دختر کدو تنبل (پارک لاله، مرکز تئاتر کودک). این سومین تجربه تئاتر رفتنت بود و با دو تئاتر قبلی خیلی فرق داشت و تو از همون اول محو تماشا شدی و برات خیلی جالب بود (دیگه از گرگ و شیر و حیوانات وحشی خبری نبود). برای مامان هم این مکان خیلی خاطره داشت. من و خاله مهسا اینجا کلی تئاتر دیدیم و حالا من با پسرم تو همون سالن تئاتر تماشا میکردیم. بعد از تئاتر هم دو ساعت بازی کردین و اونقدر مامان گرگ شد و شما دو تا فسقلی بره که نفسم بند اومده بود.
این روزها خیلی خسته ام و نوشتن تو دفترت رو هم بعد از سه سال و دو ماه کنار گذاشتم. البته هنوزم گاهی برات درد دل میکنم و اگه اتفاق خاصی باشه برات مینویسم. در هر شرایطی، تک تک لحظه های با تو بودن رو با تمام وجود به ذهن و قلبم می سپارم...گرچه گاهی تلخ و گاهی بسیار شیرین (28 خرداد 93، پایان سی و هشت ماهگی).