آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

روزمره گیهای ما

1393/4/10 23:06
نویسنده : مامانی
962 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای آخرین ماه بهار هم گذشتند و  تقریبا همگی ما به شرایط جدید عادت کردیم. دیگه میدونی که صبحها هر چقدر هم خوابت بیاد باید بری مهد. گرچه قبل از رفتن میخوای یه کوچولو یکی از سی دی هاتو ببینی یا بازی کنی. اما آخرش خودت تلویزیون یا کامپیوتر رو خاموش میکنی و میگی من حاضرم. مامان هم بیشتر روزها خیلی خسته است و دیگه نمیتونه مثل قبل باهات بازی کنه و کنارت باشه. ولی هر جوری هست با کمک هم روزها رو میگذرونیم. گاهی اصلا به حرفهای ما توجه نمیکنی، گاهی میگی چشم مامان خیلی عزیزم. بعضی شبها ساعت نه خوابیدی و گاهی تا ساعت دوازده بیداری. دوست داری بیشتر کارها رو خودت انجام بدی. اگه بخوایم کمکت کنیم با شدت برخورد میکنی و میگی خودم! و من این حس استقلال طلبی کودکانه ات رو دوست دارم...

طوفان شدید و پیامدهاش رو هم تجربه کردی و برای همه توضیح میدادی که دیشب یه طوفان شدیدی اومد و همه چی رو برد هوا و در پشت بوم محکم بسته شد. برای زمان گذشته (هر چی باشه) میگی دیشب و برای آینده هم میگی فردا. جملات و کلمات انگلیسی که یاد گرفتی بیشتر شده و بسته به موقعیت به کار میبری. دوستهای مهد کودکت رو هم خیلی دوست داری و وقتی میای خونه، ازشون تعریف میکنی و هر روز با یکیشون دوست میشی.

روز ششم خرداد برای اولین بار تولد یکی از دوستهای مهدت به اسم النا دعوت شدی و با وجود اینکه تنها پسر جمع بودی اما خیلی بهت خوش گذشت و تا چند روز میگفتی مامان بریم خونه النا. من و مامان النا تو مهد با هم آشنا شده بودیم. تو همون روزهایی که ساعتها روی نیمکت منتظر میشدیم تا شما کوچولوها به شرایط مهد عادت کنید.

خیلی سعی کردیم، اما یه عکس درست و حسابی ازتون نداریم

روز بیست و دوم خرداد هم با النای عزیز و مامان مهربونش رفتیم تئاتر دختر کدو تنبل (پارک لاله، مرکز تئاتر کودک). این سومین تجربه تئاتر رفتنت بود و با دو تئاتر قبلی خیلی فرق داشت و تو از همون اول محو تماشا شدی و برات خیلی جالب بود (دیگه از گرگ و شیر و حیوانات وحشی خبری نبود). برای مامان هم این مکان خیلی خاطره داشت. من و خاله مهسا اینجا کلی تئاتر دیدیم و حالا من با پسرم تو همون سالن تئاتر تماشا میکردیم. بعد از تئاتر هم دو ساعت بازی کردین و اونقدر مامان گرگ شد و شما دو تا فسقلی بره که نفسم بند اومده بود.

این روزها خیلی خسته ام و  نوشتن تو دفترت رو هم بعد از سه سال و دو ماه کنار گذاشتم. البته هنوزم گاهی برات درد دل میکنم و اگه اتفاق خاصی باشه برات مینویسم. در هر شرایطی، تک تک لحظه های با تو بودن رو با تمام وجود به ذهن و قلبم می سپارم...گرچه گاهی تلخ و گاهی بسیار شیرین (28 خرداد 93، پایان سی و هشت ماهگی).

پسندها (3)

نظرات (11)

بابا مجید
11 تیر 93 8:47
قربون پسر گلم
آجی محمدمهدی
11 تیر 93 10:03
عزیزدلم ماشالله خیلی بزرگ وآقاشدی.امیدوارم تمام مراحل زندگیت روبه خوبی پشت سربذاری.توی این سن هم همه ی بچه هااستقلال طلب میشن ومنم مثل شما عاشق این احساس شیرینم.
نوشین مامان آریا
11 تیر 93 12:07
آریام جان ماشااله بزرگ شدی عزیزم آفرین که کارهاتو خودت انجام میدی. عزیزم همیشه و هرجا که میری و هستی امیدوارم تمام لحظاتت شیرین و خوب باشه. راستی مامانی آریام رو کدوم مهد گذاشتی
مامان محمد پارسا
11 تیر 93 18:22
سلام عزیزم اینجوری که مامانی واست نوشته یعنی واسه خودت آقایی شدی خداروشکر که به شرایط مهد عادت کرده گل پسری در هر صورت خیلی سخته خدا به همه مامانا و بچه ها صبر بده
مامان انیس
15 تیر 93 11:54
سلام مامانی گل خوبی خسته نباشی امیدوارم انرِژیت چند برابر بشه چه پسری شده ماشالا همیشه به تولد و تئاتر و... تمام لحظه هاتون شیرین و به یاد موندنی
مامانی هیما
18 تیر 93 8:39
وای چقدر سخته از خواب بیدار کردن بچه ها ،ولی عاشق اون صورت خواب آلود صبح هام،تولد خوش گذشت گل پسر
سمیرا مامان آنیتا
21 تیر 93 12:56
عزیزم موش بخوره تو رو با اون تئاتر رفتنت نمیدونم چرا هیییییییییی نمیشه ما آنیتا رو ببریم تئاتر ؟ ببوس خوشگلکت رو
آجی محمدمهدی
21 تیر 93 14:48
مامان پارمیس
24 تیر 93 12:29
ماشالا به این قند و نبات! نوشتن تو دفتر خاطراتش رو ترک نکن بعدها افسوسش رو میخوری عزیزم،منم خیلى دوس دارم پارمیس رو ببرم تاتر ولی متاسفانه توشهر ما خبری از این برنامه ها نیست.
مامان پارمیس
10 مرداد 93 21:17
سلام مامان آریام یه مدته نیستی؟؟؟؟؟؟ دلمون براتون تنگ شده
عسل و غزل
19 مرداد 93 23:20
سلام دوست خوبم هزار ماشالا گل پسرم بزرگ شده و خدا رو شکر که به مهد و دوستاش عادت کرده و ودوسشون داره میبوسیمتون