14 ماهه شدی آقا پسری
یه روزی وقتی تو تختت بودی، خیالم راحت بود که هیچ خطری تهدیدت نمیکنه چون یا مشغول خوردن و مکیدن انگشتهای کوچولوت بودی یا با آویز موزیکال بالای سرت سرگرم بازی...اما حالا یک لحظه هم نمیتونم ازت چشم بردارم. گرچه خودت سایه من شدی. هر جا برم، قدم به قدم میای. همیشه کنارمی. وابسته شدی و تنهایی رو نمیخوای حتی برای دیدن کارتون. بیشتر وقتها دستهای کوچولوت رو به سمتم دراز میکنی و با خواستنی کودکانه، آغوشم رو میخوای و تشکرت برای من احساس گرمی صورت قشنگت روی گونه هام و دستهای مهربونی که دور گردنم حلقه میشه.
بینهایت شیطون و بازیگوش شدی و عاشق راه رفتنی. بارها زمین خوردی و چند بار هم از لبهای قشنگت خون اومد، اما اونقدر این مستقل شدن رو دوست داری که اجازه نمیدی دستت یا حتی گوشه لباست رو بگیریم. با اینکه زمان زیادی از اولین تلاشت برای راه رفتن نگذشته ولی پیشرفت خیلی خوبی داشتی و میتونی حدود ده متر تنهایی قدم برداری. دیگه از روروک هم خوشت نمیاد. وقتی قدم برمیداری، دوست دارم به هر قدمت هزار بار بوسه بزنم...
چشمک میزنی...دو تا چشمهای قشنگت رو میبندی و محکم فشار میدی. هنوزم زیاد با اسباب بازیهات بازی نمیکنی و اگر بریم پارک، بیشتر از تاب و سرسره حواست به بچه هاست و دوست داری با اونها باشی. خوش خوراک هم نیستی و فقط چیزهایی رو انتخاب میکنی که خودت میتونی بخوری...عاشق بادومی اما لب به بستنی نمیزنی. شش تا دندون داری، چهار تا بالا و دو تا پایین. مثل اینکه باقی دندونهات هم خیال اومدن ندارند. چند وقتی هم هست که به همه میگی بابا حتی به من....هر چی که بلد بودی و میگفتی حالا تبدیل شده به یک کلمه...آب. پسر مهربونم هر جور که باشی، مامان عاشقته و با تمام وجود دوستت داره...