دو ساله نیمه شدی عزیزتر از جانم
دو ساله نیمه شدی پسر مهربونم....و برای مامان و بابا همین کافیه که تو رو برای همه لحظه های زندگیشون دارند. لحظه هایی که با بودن تو پر شده از شادی و خوشبختی و خوبی. وقتی با دستهای کوچولوت نوازشم میکنی، وقتی خونه پر میشه از صدای خنده هات، وقتی میگی مامان دوستت دارم، عاشقتم، وقتی میگی بابا قربون چشمهات بشم، سبزه...ما تو اوج آسمونها شیرین ترین روزهای زندگی رو تجربه میکنیم...
بعضی روزها که حسابی سرحال هستی...تا بابا میاد خونه، میری در رو باز میکنی و میگی بفرمایید خونه، خوش اومدی، سلامت باشی...بعد هم میگی خوب بابا چه خبر..و مثل بابا عاشق نون خامه ای هستی.
گاهی میای میگی مامان بیا با هم حرف بزنیم...منم شروع میکنم به تعریف...تو هم ده ثانیه به ده ثانیه با هیجان کامل سرت رو تکون میدی و میگی خب، خب و من باید با چه تمرکزی یه جمله رو تموم کنم.
هنوزم یه چیزهایی رو اشتباه میگی و من خیلی خوشم میاد از این حرف زدنت. وقتی محکم بغلت میکنیم و کلافه میشی، میگی پامم (پام)، من رو ولش کنین...سرم گیج خورد. میری رو مبل و میگی خطرناکه آریام، میفتی، میشکنی. وقتی هم میخوای با بابا بری دنبال کسی، میگی میریم نجاتش بدیم (28 مهر 92).
و از همه مهمتر اینکه روز سیزده مهر رفتی مهد کودک و من چقدر نگرانت بودم...فقط روز اول با خنده رفتی و روزهای بعد با گریه رفتی و با گریه اومدی...همه میگن عادیه و یک ماهی طول میکشه تا عادت کنی...البته وقتی تو کلاس هستی، با بچه ها بازی میکنی و شعر میخونی...یه مرتبه یادت میفته که مامان کنارت نیست و میزنی زیر گریه. امیدوارم بیشتر از این اذیت نشی و زودتر به این شرایط عادت کنی پسر نازنینم...
روز 18 مهر - جشن روز جهانی کودک - پارک پردیسان - تو هم سخت مریض و بی حوصله