آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

واکسن دو ماهگی

امروز باید واکسن میزدی و من و بابا از دیروز نگران و ناراحت بودیم. وقتی رسیدیم، قلبم تند تند میزد و سعی میکردم آروم نفس بکشم. خانم پرستار از مامان خواست پاهای کوچولوت رو بگیره تا تکون ندی، اما من تنونستم و بابا این کار سخت رو انجام داد. وقتی صدای گریه ات رو شنیدم، من هم گریه ام گرفت. اما عزیزم خیلی مظلومی و تا مامان بهت شیر داد، آروم شدی و خوابیدی. مامان پاهای کوچولوت رو کمپرس کرد تا دردت کمتر بشه و ورم نکنه. اما از درد تا شب اصلا پاهات رو حرکت ندادی. تبت هم که قطع نشد و مامان مجبور شد باز هم از اون قطره استامینوفن بدمزه بهت بده. الهی مامان فدات بشه که طاقت دیدن درد کشیدنت رو نداره (بیست و نهم خرداد 90). ...
2 شهريور 1391

مزه ای غیر از شیر مامان

قند عسلم از اونجائیکه مامان و بابا دوست دارن پسرشون زودتر بزرگ بشه و غذاهای خوشمزه بخوره، مزه کردن غذا رو با فسنجون شروع کردی البته قبل از چهار ماهگی، یعنی دقیقا وقتی سه ماه و شانزده روزت بود. تا امروز بیشتر از همه از خرما خوشت اومده و وقتی خرما رو میذارم روی لبت تا مزه کنی، دست مامان رو میگیری و میخوای بخوریش. اونقدر بامزه میخوری که ما هم هوس میکنیم. حالا هم هر وقت ما چیزی میخوریم، زل میزنی به ما و با نگاهت میگی که تو هم میخوای کوچولوی شیطون که الهی مامان فدات بشه! (بیست و سوم مرداد٩٠) ...
2 شهريور 1391

خوش تیپی فسقلی ما

قند عسلم تا امروز که سه ماه و بیست و سه روزت شده تمام موهای نوزادیت ریخته و جاشون موهای جدید و قشنگ در اومده. موهای روی سرت اولین موهایی بودن که ریختن و حالا بلند هم شدن. اما قسمت پایین پشت سرت هنوزم همون موهای نوزادی رو داره. مثل اینکه دلشون نمیاد ازت جدا بشن. خلاصه پشت سرت خیلی بامزه شده و مامان عاشقشه!! ...
2 شهريور 1391

آسوده بخواب دنیای من

هنوزم عادت داری شبها وقت خواب، شیر بخوری و من چه لذتی میبرم از این وابستگی. وقتی میخوابی، اتاق پر میشه از عطر نفسهات و آدم دلش میخواد ساعتها کنارت باشه. تو میخوابی و من غرق تماشای صورت ماهت میشم که چه معصوم و کودکانه خوابیدی. فارغ از هر دغدغه و دلواپسی. تو دنیا هر اتفاقی بیفته، حضور من و بابا کافیه تا تو شاد باشی، بخندی و کودکی کنی...کاش این خوابهای شیرین بچگی همیشگی باشه... ...
1 شهريور 1391

تو همیشه مهربونی

صبح وقتی از خواب بیدار میشی و چشمهای قشنگت رو باز میکنی، با یه لبخند شیرین میای تو بغلم و دستهات رو حلقه میکنی دور گردنم. صورتت رو میچسبونی به صورتم و یه بوس محکم. دلم ضعف میره و هزار بار میگم دوست دارم...تو هم نگاه میکنی تو چشمهام و میخندی. با این عشقی که به من میدی، روزم چه زیبا شروع میشه عزیزم. ازت میپرسم مامان، بابا و .... رو چند تا دوست داری؟ انگشتهای اشارت رو میاری بالا و میگی:ده. میگم عشق مامان کیه؟ دست کوچولوت رو آروم به سینه میزنی و به خودت اشاره میکنی. چقدر من خوشبختم که تو تمام عشقمی. وقتی بابا از کار برمیگرده، مثل سایه دنبالشی و وقتی میخواد چند دقیقه استراحت کنه، میری کنارش و رو پنجه می ایستی. صورتت رو میذاری رو دستش و میبو...
23 مرداد 1391

15 ثانیه

عزیزکم امروز تونستی 15 ثانیه بایستی، بدون کمک و بدون تکیه کردن به چیزی، محکمتر و طولانی تر از همیشه. پاهای کوچولوت نلرزیدند و خم نشدند و همراهیت کردند تا لذت شیرین ایستادن و مستقل شدن رو احساس کنی. مامان و بابا خوشحال شدند، برات دست زدند و هورا کشیدند. خودت هم ذوق کردی و برای خودت دست زدی. اونقدر این تجربه رو دوست داشتی که بارها بلند شدن و افتادن رو امتحان کردی. چند دقیقه بعد هم لبه مبل رو گرفتی و بلند شدی. چند بار افتادی، اما پشتکار پسر قوی ما بیشتر از این چیزها بود. بهانه قشنگ زندگی، روزی که به تنهایی اولین قدم رو برداری، مامان و بابا از خوشحالی بال در میارند و مثل همیشه و هر لحظه خدای مهربون رو شکر میکنند (نهم اردیبهشت 91). ...
11 مرداد 1391

آب بازی

پسر شیطون مامان، از این به بعد هر بار بریم رامسر، این استخر بادی باید همراهمون باشه تا حسابی آب بازی کنی و لذت ببری. اگر ساعتها تو آب باشی، نه خسته میشی و نه بهانه میگیری. بعد آب بازی هم، از خستگی بیهوش میشی و میخوابی. مامان میمیره واسه این خنده های قشنگت عزیزم... این هم از ارتفاعات تله کابین رامسر و هوای خنک و بارون دلچسبش وسط گرمای تابستون ...
27 تير 1391