آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

دس دسی

پ سر فسقلی، از همون ماههای اول، با موسیقی و آهنگ رابطه خوبی داشتی و به خاطر همین قبل از هر کاری دس دسی کردن رو یاد گرفتی. با شنیدن هر آهنگی سعی میکردی تا مثل ما این کار رو انجام بدی تا بالاخره موفق شدی و از خنده و خوشحالی ما خودت هم ذوق کردی و شروع کردی به دست زدن. وقتی هم میخوای دس دسی کنی خیلی دقت میکنی تا کف دستهای کوچولوت کاملا بهم برسن. حالا تا میگیم به چیزی دست نزن، باز هم شروع میکنی به دس دسی کردن (بیستم آبان 90) .    الهی مامان فدای اون دستهای کوچولوت بشه ...
7 ارديبهشت 1392

زیارت قبول آریام کوچولو

هفته اول آبانماه همراه با مامان جون راهی مشهد شدیم. این بار با قطار رفتیم و گرچه یک کم سخت بود اما خیلی به همه خوش گذشت. وقتی بابا بردت رو تخت بالا، ذوق کردی و غش غش خندیدی. همه چیز برات جالب بود و دستهای کوچولوت سمت هر چیزی که تو کوپه قطار بود، میرفت. هوای مشهد خیلی سردتر از تهران بود و ما مجبور شدیم حسابی لباس گرم تنت کنیم. ولی اصلا از کاپشن و کلاه و شال خوشش نیومد و هر وقت این لباسها رو میدیدی، گریه میکردی. اما از اونجائیکه خدا فرشته کوچولوهاش رو خیلی دوست داره، روزی که برای زیارت رفتیم هوا گرم و آفتابی شد تا شما راحت باشی. مامان از خدای بزرگ خواست تا به خاطر تمام کوچولوهای ناز و عزیز، دعای همه اونهایی که التماس دعا داشتند رو اجابت ...
7 ارديبهشت 1392

تلاشهای پسر شیطونم برای غلتیدن

عزیز دلم چهارشنبه دوازدهم مرداد ساعت ١٠ شب رسیدیم رامسر. هوا خیلی گرم بود و تو هم کلافه شده بودی. حمامت کردیم تا کمی خنک بشی. به محض اینکه گذاشتمت روی تشک شروع کردی به غلت زدن. نمیدونم چرا گوشت رو میگرفتی!؟ شاید میخواستی از یه دستگیره یا تکیه گاه کمک بگیری. نیم ساعتی مشغول بودی و  بعد از چند بار تلاش بی وقفه بالاخره تونستی غلت بزنی فسقلی من، اما نمیتونستی دستت رو آزاد کنی تا دیشب که موفق شدی و تونستی سرت رو هم بالا نگه داری. آفرین پسر گلم...(هجدهم مرداد ٩٠)   تلاشهای آریام  شیطون به روایت تصویر           ...
7 ارديبهشت 1392

سفر دیزین

تعطیلات آخر هفته سه تایی رفتیم دیزین، هتل گاجره تا از هوای خنک وسالم کوهستان لذت ببریم (از گرمانمیشه تو تهران نفس کشید). بعد از کمی استراحت، وقتی برای قدم زدن رفتیم تو محوطه هتل، دیدیم چند تا نی نی کوچولوی دیگه هم اونجان که با فاصله یکی دو هفته با پسر فندق ما همسن هستن.  منظره جالب تو رستوران بود که چند تا نی نی همه تو carrier روی میزها مشغول بازی و شیطنت بودن. یه مامان هم بود که هنوز کوچولوش بدنیا نیومده بود و دائم حواسش به نی نی ها بود.(بیستم مرداد90).   آریام گل پسر بین گلها   بین نی نی ها رونیکا جون و خانواده مهربونش از همه صمیمی تر بودن. فکر میکنم با حضور شما قند عسل...
7 ارديبهشت 1392

آریام در کلاردشت

تو یکی از شلوغ ترین تعطیلات سال راهی کلاردشت شدیم و بعد از هشت ساعت پشت ترافیک موندن، بالاخره ساعت یازده شب رسیدیم. آقا پسر فندق، با اینکه تو راه خیلی خسته و کلافه شده بودی، اما به محض رسیدن خوش اخلاق شدی و تا آخر سفر مثل بقیه از آب و هوای خنک اونجا لذت بردی. اونقدر شاد و سرحال بودی که برای اولین بار شروع کردی به گرفتن پاهای کوچولوت و همزمان آواز خوندن. الهی مامان قربونت بشه که اینقدر بامزه آواز میخونی (دهم مرداد 90). ...
7 ارديبهشت 1392

هوای خنک و دلچسب جواهرده

چند وقتی بود که تصمیم داشتیم بریم جواهرده (ییلاق رامسر). بالاخره این بار همه چیز مهیا شد و همراه با مامان جون و عمه ها رفتیم ییلاق. چه هوایی بود خنک و سرشار از اکسیژن. مه دامنه کوهها رو سفید کرده بود و سبزی درختها پشت مه گم شده بود. طبیعت اونجا کاملا بکر و دست نخورده بود و وقتی از دور نگاه میکردی، مثل این بود که داری به یه تابلو نقاشی نگاه میکنی. با این شرایط پسر کوچولوی ما فقط دوست داشت شیر بخوره و بخوابه. فکر میکنم اگه یه هفته اونجا میموندیم، قند عسل ما حسابی تپل و مپل میشد. هر بار که برای پیاده روی میرفتیم، تو زود خوابت میگرفت و مامان مجبور میشد هر جا که بود، بهت شیر بده. حالا وسط دشت یا روی تخته سنگهای کوه. هر وقت هم که خوابت میبرد...
7 ارديبهشت 1392