آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

قلبم رو تکراره

این روزها علاقه خاصی به نقاشی و رنگ آمیزی پیدا کردی. شبکه پرشین تون یه برنامه آموزش نقاشی داره. همزمان با برنامه شروع میکنی به نقاشی و تقریبا نود درصد مثل نمونه نقاشی میکشی. خیلی هم با دقت رنگ میکنی و سعی میکنی هر چیزی رو به رنگ واقعی خودش رنگ کنی. البته فعلا ماژیک و مداد شمعی از هر چیزی برات مناسبتره چون نوک تمام مداد رنگیهات میشکنی تا تند تند بتراشی... یه بار خودم صورتت رو نقاشی کردم...خوشت اومد و هر شب میگفتی مامان با وسایلت من رو شکل پیشی کن کارتون my little pony شدیدا ذهن و فکرت رو درگیر کرده و از همه بیشتر از اسب سفیدی که مژه های خیلی بلندی داره و به قول خودت خیلی خانومه خوشت اومده...سفارش عروسکهاش رو هم به خاله دادی تا برات...
12 مهر 1393

رایان کوچولو تولدت مبارک عزیزم

میخوام این پست رو با یه خبر خیلی خوب شروع کنم. روز سوم مرداد نی نی کوچولوی ناز خواهر عزیزم (رایان) به سلامت دنیا اومد و دل همه ما رو شاد کرد. برای خواهر خوبم خیلی خوشحالم. فقط حیف و افسوس که کنار هم نیستیم تا از نزدیک حسابی رایان کوچولو رو ببوسیم و بغلش کنیم....وقتی با وب کم و برای اولین بار رایان رو دیدیم، آریام حس بزرگتری بهش دست داده بود و میگفت چطوری فندق باب اسفنجی!! (وقتی آریام کوچکتر بود، ما بهش فندق میگفتیم). بعد هم گفت فردا سوار هواپیما بشیم و بریم خونه خاله مهسا...دلم خیلی براشون تنگ شده... رایان توپولی که الهی خاله فداش بشه چند ساعت بعد از تولد...برای دیدنت لحظه شماری میکنم عزیزم پسر خوشگلم این روزها با علاقه خاصی میری ...
12 شهريور 1393

تیر ماه داغ داغ

پسر شیطون مامان، تقریبا تمام روزهای تیرماه مریض بودی و هر جور آنتی بیوتیکی رو تو این مدت خوردی. نمیدونم چرا تو این فصل گرم و ماه داغ اینقدر سرما خوردی! یه بار هم دکتر پنی سیلین داد که خدا میدونه با چه ترسی راضی به این کار شدیم...بار آخر دکتر برات آزمایش خون داد تا مطمئن بشه عفونت خاصی نداری...از در ورودی آزمایشگاه شروع کردی به گریه و ناراحتی و پشت سر هم میگفتی من آزمایش خون نمیدم. وقتی داشتند ازت خون میگرفتند اونقدر جیغ زدی که تمام بدنت خیس عرق شد و تب 40 درجه ات موقتی پایین اومد. وسط گریه هات چشمت افتاد به یه ظرف آب نبات و گفتی من از اون آب نباتها میخوام، سبز باشه....تو اوج ناراحتی همه از حرفت خندیدیم...وقتی منتظر بودیم تا جواب آزمایش حاضر ...
22 مرداد 1393

روزمره گیهای ما

روزهای آخرین ماه بهار هم گذشتند و  تقریبا همگی ما به شرایط جدید عادت کردیم. دیگه میدونی که صبحها هر چقدر هم خوابت بیاد باید بری مهد. گرچه قبل از رفتن میخوای یه کوچولو یکی از سی دی هاتو ببینی یا بازی کنی. اما آخرش خودت تلویزیون یا کامپیوتر رو خاموش میکنی و میگی من حاضرم. مامان هم بیشتر روزها خیلی خسته است و دیگه نمیتونه مثل قبل باهات بازی کنه و کنارت باشه. ولی هر جوری هست با کمک هم روزها رو میگذرونیم. گاهی اصلا به حرفهای ما توجه نمیکنی، گاهی میگی چشم مامان خیلی عزیزم. بعضی شبها ساعت نه خوابیدی و گاهی تا ساعت دوازده بیداری. دوست داری بیشتر کارها رو خودت انجام بدی. اگه بخوایم کمکت کنیم با شدت برخورد میکنی و میگی خودم! و من این حس استقلال ط...
10 تير 1393

در مسیر زندگی من خیلی خطرناکم!

پسر کوچولوی قشنگم، شروع ماه اردیبهشت همزمان شد با دلتنگیهای من برای روزهای با تو بودن. مامان مجبور شد بره سر کار و بر خلاف میلش تو رو تمام وقت بذاره مهد کودک.نمیدونی چقدر برام سخت بود، اما چاره ای نداشتم. تمام لحظه هایی که ازت دور بودم، بهت فکر میکردم و نگران بودم که نکنه بهت خوش نمیگذره...عادت داشتیم هر روز بعد از ناهار با هم بخوابیم و من عاشق این بودم که دست مینداختی دور گردنم و هزار تا بوسم میکردی تا خوابت ببره. امابا بزرگ شدنت و تغییر شرایط یکی یکی این وابستگیها کم میشه و من نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال؟! برخلاف تصور من، از روز اولی که تا ساعت 4 مهد بودی، با لب خندون اومدی و گفتی مامان نمیدونی چقدر خوش گذشت، خبر نداری که (هر وقت...
12 خرداد 1393

آریام ما سه ساله شد

تا ده روز قبل از تولدت قرار بود همه چی شکل آلوین سنجابه و دوستهاش باشه و من مونده بودم با این تم سخت چی کار کنم...اما اونقدر تو این مدت باب اسفنجی دیدی که یه روز گفتی مامان میخوام کیک باب اسفنجی داشته باشم و من هم فوری تایید کردم. با هم رفتیم کیک سفارش دادیم و عصر روز تولدت که از خواب بیدار شدی، مامان و بابا همه همه چی رو آماده کرده بودند و تو با دیدن باب اسفنجی و پاتریک، شروع کردی به حرف زدن با اونها و راضی شدی که تا آخر تولدت رو دیوار باشند و شب همه رو برداری.. شب خوبی بود و فکر میکنم بهت خوش گذشت. صد بار شمع تولدت خودت و تولد بابا رو فوت کردی بهترین و خوشمزه ترین قسمت، انگشتهای کوچولوت بود که کیکی میشد و تو با لذت میخوردی ...
1 ارديبهشت 1393

تعطیلات نوروز1393

امسال برای عکس گرفتن با سفره هفت سین هیجان زیادی داشتی اما در عمل حواست فقط به سماق بود و تنها بخش جالب سفره، سماق بود و انگشتی که سماقی میشد... مثل سال گذشته، امسال هم رفتیم رامسر و کل تعطیلات اونجا بودیم. هوا خیلی گرم نبود و نمیشد راحت بیرون رفت و گشت. اما هر روزی که آفتابی بود، رفتیم کنار دریا و شهربازی و تو حسابی بهت خوش گذشت، از بس سنگ انداختی تو دریا و به قول خودت بپر بپر کردی تو زمین بازی. پارسال حاضر نبودی یک دقیقه سوار این ماشینهای بازی بشی، اما امسال ازشون جدا نمیشدی مشتری هر روز بپر بپر به قول خودت اینجا هم ناراحتی چون چند لحظه برای گرفتن عکس ایستادی و نمیتونی سنگ پرت کنی تو دریا هر جا ...
19 فروردين 1393