آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

آخرین ماه سال 92

شروع آخرین ماه سال همزمان شد با مهد کودک رفتنت. همون مهد و مربی قبلی. این بار فقط دو روز طول کشید تا به مهد عادت کنی و من از روز سوم با خیال راحت برمیگشتم . البته هنوزم نیمه وقت میری و بعد از ناهار میای خونه. تو این یه ماه، عادت کردی که خودت با اسباب بازیهات بازی کنی و دیگه کمتر همبازی میخوای...م! بعضی روزها پیاده برمیگردیم و تو مسیر با هم شعر میخونیم و میدویم، البته فقط تو پیاده رو چون اصلا اجازه نمیدی تو خیابون راه بریم. از خرید و خیابونهای شلوغ هم اصلا خوشت نمیاد و زود خسته میشی و میگی برگردیم خونه...راستی مجموعه انگری بردهات کاملتر شد و انگری برد پشمالو رو هم پیدا کردیم و دیگه تقریبا همه عروسکهاش رو داری... عکسها تو حیاط مهد کودکه..خو...
16 فروردين 1393

شیطون و لجباز!

از بس فیلم عروسی ما رو نگاه کردی، حالا خودت برای انگری بردهات عروسی میگیری. با دستبندهای مامان یکی رو عروس میکنی و یکی هم داماد. بعد هم آهنگهای فیلم عروسی رو براشون میخونی... از خرگوش کارتون پو هم یاد گرفتی بگی عزیزم...راه میری و میگی عزیزم، نازی مامانم، بابای مجید خودم. چند وقتی هم میگفتی میشه برام یه کاری انجام بدین، میشه برام یه زحمتی بکشین...وقتی هم میخوای باهات بازی کنیم میگی میای بازی، باشه، چشم... پارسال هم با همین درخت تو پارک پردیسان عکس داری عاشق کارتون اسکار شدی و میگی من اسکار پاستیلی هستم. مامان هم روباهه (چون مژه های بلند داره و از نظر تو هر موجودی با مژه های بلند و مشخص خانومه). بابا هم برات کلی کارتون اسکار دانل...
22 اسفند 1392

یک زندگی انگری بردی

بیماری طولانی و آلودگی هوا باعث شد که پروژه مهد تا اطلاع ثانوی تعطیل بشه و بیرون رفتن هم محدود شد به خونه پدر جون...دیگه نمیدونستم چه جوری سرگرمت کنم که روز دوم آذر برات فیلم عروسی خودمون رو گذاشتم و تو با هیجان کامل، مشغول تماشا شدی و هر چند ثانیه یه بار میپرسیدی پس من کجام...کلی برات توضیح دادم و آخر تو به این نتیجه رسیدی که تو خونه با فرشته ها تنها بودی! یک هفته ای کار ما شده بود دیدن این فیلم(روزی ده بار یا بیشتر). اونقدر تکرار شد که همه آهنگهاش رو حفظ شدی و یکیش شده لالایی شبهات... میون سوغاتیهای مامان بزرگ هم یه عروسک پو بود که تو به صورت انفجاری بهش علاقه مند شدی و بعد از فیلم عروسی ما، پشت سر هم سی دی پو دیدی و با عروسکهای داستانش...
27 دی 1392

چشمهای نازت...

این پست برای آبانماه هست و با تاخیر بسیار زیاد آپ میشود.... کار این روزهای ما شده رفتن به مهد کودک و سر ساعت دوازده برگشتن...دیگه مثل قبل گریه نمیکنی و تا حد زیادی عادت کردی، حتی ناهار هم میخوری و میای. تو مهد، سه تا شعر یاد گرفتی و خیلی زودتر از من حفظ کردی، البته خودم هم چند تایی یادت دادم مثل ABCD، اونها رو هم خوب بلدی. روز هفتم آبانماه برای دومین بار با دوستهای کلاس خانه اردیبهشت رفتیم تئاتر. قبلش خیلی هیجان داشتی چون اسم تئاتر الاغ نادان بود و تو هم که عاشق الاغ هستی...اما وقتی دیدی شیر و روباه هم هستند، گفتی بریم خونه...من خوابم میاد و فقط صحنه هایی که الاغ داشت، مورد پسندت واقع شد. من هر چی میخواستم تو از گرگ و شیر و ...نترسی، نشد....
26 دی 1392

گله دارم...

تو تعطیلات تاسوعا و عاشورا، آریام تب کرد و ما از ترس تشنج، نفهمیدیم که چه جوری خودمون رو برسونیم بیمارستان فوق تخصصی کودکان تهران...شب اول دکتر گفت یه سرماخوردگی ساده است و با یه آمپول دگزا و یه آنتی بیوتیک خارجی(که بعدا دیدیم دست همه هست) ما رو راهی کردند...فردا شب دوباره آریام تب کرد و ما دوباره رفتیم بیمارستان...تبش واسه سومین روز چهل درجه بود و آقای دکتر متخصص بدون معاینه، فقط یه آزمایش خون داد که سه ساعت بعد، جوابش حاضر میشد...بماند که خانمهای پرستار با چه لحنی جواب میدادند و برخورد میکردند...واسه سرم زدن هم ما رو از اتاق بیرون کردند و چهار نفری داشتند سرم وصل میکردند...صدای گریه و جیغهای آریام میومد و ما هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم....چن...
25 دی 1392