آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

روزمره گیهای ما

روزهای آخرین ماه بهار هم گذشتند و  تقریبا همگی ما به شرایط جدید عادت کردیم. دیگه میدونی که صبحها هر چقدر هم خوابت بیاد باید بری مهد. گرچه قبل از رفتن میخوای یه کوچولو یکی از سی دی هاتو ببینی یا بازی کنی. اما آخرش خودت تلویزیون یا کامپیوتر رو خاموش میکنی و میگی من حاضرم. مامان هم بیشتر روزها خیلی خسته است و دیگه نمیتونه مثل قبل باهات بازی کنه و کنارت باشه. ولی هر جوری هست با کمک هم روزها رو میگذرونیم. گاهی اصلا به حرفهای ما توجه نمیکنی، گاهی میگی چشم مامان خیلی عزیزم. بعضی شبها ساعت نه خوابیدی و گاهی تا ساعت دوازده بیداری. دوست داری بیشتر کارها رو خودت انجام بدی. اگه بخوایم کمکت کنیم با شدت برخورد میکنی و میگی خودم! و من این حس استقلال ط...
10 تير 1393

در مسیر زندگی من خیلی خطرناکم!

پسر کوچولوی قشنگم، شروع ماه اردیبهشت همزمان شد با دلتنگیهای من برای روزهای با تو بودن. مامان مجبور شد بره سر کار و بر خلاف میلش تو رو تمام وقت بذاره مهد کودک.نمیدونی چقدر برام سخت بود، اما چاره ای نداشتم. تمام لحظه هایی که ازت دور بودم، بهت فکر میکردم و نگران بودم که نکنه بهت خوش نمیگذره...عادت داشتیم هر روز بعد از ناهار با هم بخوابیم و من عاشق این بودم که دست مینداختی دور گردنم و هزار تا بوسم میکردی تا خوابت ببره. امابا بزرگ شدنت و تغییر شرایط یکی یکی این وابستگیها کم میشه و من نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال؟! برخلاف تصور من، از روز اولی که تا ساعت 4 مهد بودی، با لب خندون اومدی و گفتی مامان نمیدونی چقدر خوش گذشت، خبر نداری که (هر وقت...
12 خرداد 1393

آریام ما سه ساله شد

تا ده روز قبل از تولدت قرار بود همه چی شکل آلوین سنجابه و دوستهاش باشه و من مونده بودم با این تم سخت چی کار کنم...اما اونقدر تو این مدت باب اسفنجی دیدی که یه روز گفتی مامان میخوام کیک باب اسفنجی داشته باشم و من هم فوری تایید کردم. با هم رفتیم کیک سفارش دادیم و عصر روز تولدت که از خواب بیدار شدی، مامان و بابا همه همه چی رو آماده کرده بودند و تو با دیدن باب اسفنجی و پاتریک، شروع کردی به حرف زدن با اونها و راضی شدی که تا آخر تولدت رو دیوار باشند و شب همه رو برداری.. شب خوبی بود و فکر میکنم بهت خوش گذشت. صد بار شمع تولدت خودت و تولد بابا رو فوت کردی بهترین و خوشمزه ترین قسمت، انگشتهای کوچولوت بود که کیکی میشد و تو با لذت میخوردی ...
1 ارديبهشت 1393

تعطیلات نوروز1393

امسال برای عکس گرفتن با سفره هفت سین هیجان زیادی داشتی اما در عمل حواست فقط به سماق بود و تنها بخش جالب سفره، سماق بود و انگشتی که سماقی میشد... مثل سال گذشته، امسال هم رفتیم رامسر و کل تعطیلات اونجا بودیم. هوا خیلی گرم نبود و نمیشد راحت بیرون رفت و گشت. اما هر روزی که آفتابی بود، رفتیم کنار دریا و شهربازی و تو حسابی بهت خوش گذشت، از بس سنگ انداختی تو دریا و به قول خودت بپر بپر کردی تو زمین بازی. پارسال حاضر نبودی یک دقیقه سوار این ماشینهای بازی بشی، اما امسال ازشون جدا نمیشدی مشتری هر روز بپر بپر به قول خودت اینجا هم ناراحتی چون چند لحظه برای گرفتن عکس ایستادی و نمیتونی سنگ پرت کنی تو دریا هر جا ...
19 فروردين 1393

آخرین ماه سال 92

شروع آخرین ماه سال همزمان شد با مهد کودک رفتنت. همون مهد و مربی قبلی. این بار فقط دو روز طول کشید تا به مهد عادت کنی و من از روز سوم با خیال راحت برمیگشتم . البته هنوزم نیمه وقت میری و بعد از ناهار میای خونه. تو این یه ماه، عادت کردی که خودت با اسباب بازیهات بازی کنی و دیگه کمتر همبازی میخوای...م! بعضی روزها پیاده برمیگردیم و تو مسیر با هم شعر میخونیم و میدویم، البته فقط تو پیاده رو چون اصلا اجازه نمیدی تو خیابون راه بریم. از خرید و خیابونهای شلوغ هم اصلا خوشت نمیاد و زود خسته میشی و میگی برگردیم خونه...راستی مجموعه انگری بردهات کاملتر شد و انگری برد پشمالو رو هم پیدا کردیم و دیگه تقریبا همه عروسکهاش رو داری... عکسها تو حیاط مهد کودکه..خو...
16 فروردين 1393

شیطون و لجباز!

از بس فیلم عروسی ما رو نگاه کردی، حالا خودت برای انگری بردهات عروسی میگیری. با دستبندهای مامان یکی رو عروس میکنی و یکی هم داماد. بعد هم آهنگهای فیلم عروسی رو براشون میخونی... از خرگوش کارتون پو هم یاد گرفتی بگی عزیزم...راه میری و میگی عزیزم، نازی مامانم، بابای مجید خودم. چند وقتی هم میگفتی میشه برام یه کاری انجام بدین، میشه برام یه زحمتی بکشین...وقتی هم میخوای باهات بازی کنیم میگی میای بازی، باشه، چشم... پارسال هم با همین درخت تو پارک پردیسان عکس داری عاشق کارتون اسکار شدی و میگی من اسکار پاستیلی هستم. مامان هم روباهه (چون مژه های بلند داره و از نظر تو هر موجودی با مژه های بلند و مشخص خانومه). بابا هم برات کلی کارتون اسکار دانل...
22 اسفند 1392

یک زندگی انگری بردی

بیماری طولانی و آلودگی هوا باعث شد که پروژه مهد تا اطلاع ثانوی تعطیل بشه و بیرون رفتن هم محدود شد به خونه پدر جون...دیگه نمیدونستم چه جوری سرگرمت کنم که روز دوم آذر برات فیلم عروسی خودمون رو گذاشتم و تو با هیجان کامل، مشغول تماشا شدی و هر چند ثانیه یه بار میپرسیدی پس من کجام...کلی برات توضیح دادم و آخر تو به این نتیجه رسیدی که تو خونه با فرشته ها تنها بودی! یک هفته ای کار ما شده بود دیدن این فیلم(روزی ده بار یا بیشتر). اونقدر تکرار شد که همه آهنگهاش رو حفظ شدی و یکیش شده لالایی شبهات... میون سوغاتیهای مامان بزرگ هم یه عروسک پو بود که تو به صورت انفجاری بهش علاقه مند شدی و بعد از فیلم عروسی ما، پشت سر هم سی دی پو دیدی و با عروسکهای داستانش...
27 دی 1392

چشمهای نازت...

این پست برای آبانماه هست و با تاخیر بسیار زیاد آپ میشود.... کار این روزهای ما شده رفتن به مهد کودک و سر ساعت دوازده برگشتن...دیگه مثل قبل گریه نمیکنی و تا حد زیادی عادت کردی، حتی ناهار هم میخوری و میای. تو مهد، سه تا شعر یاد گرفتی و خیلی زودتر از من حفظ کردی، البته خودم هم چند تایی یادت دادم مثل ABCD، اونها رو هم خوب بلدی. روز هفتم آبانماه برای دومین بار با دوستهای کلاس خانه اردیبهشت رفتیم تئاتر. قبلش خیلی هیجان داشتی چون اسم تئاتر الاغ نادان بود و تو هم که عاشق الاغ هستی...اما وقتی دیدی شیر و روباه هم هستند، گفتی بریم خونه...من خوابم میاد و فقط صحنه هایی که الاغ داشت، مورد پسندت واقع شد. من هر چی میخواستم تو از گرگ و شیر و ...نترسی، نشد....
26 دی 1392