آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

گله دارم...

تو تعطیلات تاسوعا و عاشورا، آریام تب کرد و ما از ترس تشنج، نفهمیدیم که چه جوری خودمون رو برسونیم بیمارستان فوق تخصصی کودکان تهران...شب اول دکتر گفت یه سرماخوردگی ساده است و با یه آمپول دگزا و یه آنتی بیوتیک خارجی(که بعدا دیدیم دست همه هست) ما رو راهی کردند...فردا شب دوباره آریام تب کرد و ما دوباره رفتیم بیمارستان...تبش واسه سومین روز چهل درجه بود و آقای دکتر متخصص بدون معاینه، فقط یه آزمایش خون داد که سه ساعت بعد، جوابش حاضر میشد...بماند که خانمهای پرستار با چه لحنی جواب میدادند و برخورد میکردند...واسه سرم زدن هم ما رو از اتاق بیرون کردند و چهار نفری داشتند سرم وصل میکردند...صدای گریه و جیغهای آریام میومد و ما هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم....چن...
25 دی 1392

دو ساله نیمه شدی عزیزتر از جانم

دو ساله نیمه شدی پسر مهربونم....و برای مامان و بابا همین کافیه که تو رو برای همه لحظه های زندگیشون دارند. لحظه هایی که با بودن تو پر شده از شادی و خوشبختی و خوبی. وقتی با دستهای کوچولوت نوازشم میکنی، وقتی خونه پر میشه از صدای خنده هات، وقتی میگی مامان دوستت دارم، عاشقتم، وقتی میگی بابا قربون چشمهات بشم، سبزه...ما تو اوج آسمونها شیرین ترین روزهای زندگی رو تجربه میکنیم... بعضی روزها که حسابی سرحال هستی...تا بابا میاد خونه، میری در رو باز میکنی و میگی بفرمایید خونه، خوش اومدی، سلامت باشی...بعد هم میگی خوب بابا چه خبر..و مثل بابا عاشق نون خامه ای هستی. گاهی میای میگی مامان بیا با هم حرف بزنیم...منم شروع میکنم به تعریف...تو هم ده ثانیه...
22 دی 1392

یک مادرانه پاییزی

پاییز همیشه حال و هوایم را خوب می کند...آنقدر خوب که برای همه روزهای سال، شاد خواهم بود. بارانهای پاییزی، آسمان ابری و برگهای خشک رنگی اش هیچ وقت برایم دلگیر نبوده است...و چه زیباتر شده این پاییز برای من از روزی که برای اولین بار تو را دیدم. سه سال پیش در اولین روز مهر ماه، توانستم طپش قلب کوچک و مهربانت را ببینم. از همان لحظه، مادر شدن را با تمام وجود، حس کردم و من چقدر خوشبخت شدم که خدا تو را به من داد، عزیزم. سه سال آنقدر زود گذشت که میتوانم برای تک تک لحظه هایش دلتنگ باشم.  دلم برای عطر خوش موهایت و خنده های کودکانه ات تنگ می شود باز هم. چقدر خوب بود که تو را برای تمام لحظه های این سه سال داشتم تا با یک نگاه پاک و لبخند شیرینت، زنده...
13 مهر 1392

بوس کوچولو

روزهای بیست و نه ماهگیت، همزمان شد با کارگاه مادر و کودک که چند ماهی منتظرش بودیم. دوره خوبی بود. هم دوستهای جدید پیدا کردی که البته همگی دختر بودند و هم کلی شعر و بازی یاد گرفتی. خونه که هستیم میگی سنبلیم بلبلیم بازی کنیم (ما گلیم، ماسنبلیم....). بیشتر میخواستم بودن با بچه­ های هم سن و سال خودت رو تجربه کنی تا چیزی یاد بگیری. خودت هم دوست داشتی و صبح که بیدار میشدی میگفتی "مامان بریم کلاس، دیر شد". دو نمونه از کاردستیهای آریام شیطونم (آقا شیره و آقای سلام) آخرین روز کلاس، 30 شهریور. یه عالمه عکس گرفتیم اما هیچ عکسی نبود که همه بچه ها ok باشند غزل جون، آریام شیطون، گلسانا جون و آدرینای عزیز دیگه مثل قبل، ازت زیاد عکس ...
8 مهر 1392

باغ وحش

آخرین روز مرداد ماه بعد از چند هفته انتظار برای خنک شدن هوا، رفتیم باغ وحش. از اول هفته میگفتی"هفته میخوایم بریم باوغش". اونقدر هیجان داشتی که فکر میکردیم حتما از باغ وحش خیلی خوشت میاد. اما وقتی رسیدیم، فهمیدیم که سخت در اشتباه بودیم. هیچ جانوری برات جذابیت نداشت، حتی اونهایی که برای اولین بار میدیدی...مثل فیل و جغد و شیر. نمیدونم، شاید این حیوونها اونقدر که باید سرزنده و شاداب نبودند تا برای پسر کوچولوی شیطون ما، جالب و دیدنی باشند.... آریام در انتظار آقا شیره که یه لحظه برگرده و نگاهش کنه تنها قسمت دوست داشتنی باغ وحش برای آریام....الاغ عزیز ...
1 مهر 1392

عشق میکنم با تو

روزهای گذشته، روزهای آرام و خوبی بود. دیگه اونقدر بزرگ و عاقل شدی که موقعیتها رو درک کنی. وقتی مامان مشغول کار بود و میگفت کارام که تموم شد، میام با هم بازی کنیم...بدون اعتراض میرفتی سراغ اسباب بازیها و کتابهات و سرگرم بازی میشدی. یه روز حالم خوب نبود، گفتی مامان چی شده؟گفتم سرم درد میکنه. سرم رو نوازش کردی و بوسیدیم. بعد هم گفتی قرص بیارم، خوب بشی. الهی مامان فدای قلب مهربونت بشه عزیزم... اینجا و عکس آخر، خونه پدربزرگ و مادربزرگ مامانه اولین تجربه پرتاپ بازی (به قول خودت) همچنان عاشق پازلی و فقط چند دقیقه زمان نیازه تا پازلها رو کنار هم بچینی، حتی پازلهای جدید. صبح تا از خواب بیدار میشی، میگی پازل جدیده که پدرجون خریده، میخوام...
24 شهريور 1392

عکسهای جدید پسرکم

بالاخره بعد از حدودا سه ماه تاخیر، رفتیم آتلیه برای گرفتن عکسهای دو سالگیت. برای اینکه کاملا استراحت کنی و سرحال باشی، ساعت هفت بعد از ظهر وقت گرفتم تا خوب بخوابی و دیگه بهانه ای نداشته باشی. وقتی هم رسیدیم، بهت فرصت دادیم تا با فضای آتلیه آشنا بشی و غریبی نکنی. فکر میکردم این بار همه چیز به خوبی پیش میره اما چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که از روی صندلی افتادی و زیر چونه ات کبود شد و از درد گریه ات بند نمیومد. بعد از اینکه آروم شدی، کار شروع شد و تو فقط برای صحنه اول همکاری کردی و دیگه خدا میدونه برای هر بار لباس عوض کردن و اینکه تو دوربین نگاه کنی، مامان و بابا چقدر انرژی مصرف کردند. حدود دویست تا عکس ازت گرفتند اما فقط ده تا عکس، نسبتا خوب ا...
15 مرداد 1392

شب بخیر کوچولوی مامان

بیست و هفت ماهه شدی پسر نازنینم... مامان بیا یه لحظه....بابا بیا یه لحظه....اونقدر این جمله رو این روزها تکرار میکنی که ما هم به تقلید از تو میگیم آریام بیا یه لحظه و سه تایی میخندیم.  قوه تخیل و تصور خیلی قوی داری. با تمام عروسکها و حتی شخصیتهای کتابهات مثل می نی نی یا میکی موس آنچنان حرف میزنی و تو کارهات شرکتشون میدی، انگار واقعی هستند. برای هر وعده غذایی هم عروسکهای انگری برد رو اینجوری صدا میکنی...انگری بردها کجائید؟بیاین صبحونه، ناهار، شام و مامان باید به یه صف عروسک هم غذا بده. راستی واسه صبحونه دیگه پنیر نمیخوری، فقط مربای آلبالو... یه مدت برای مسواک زدن همکاری نمیکردی. یه کتاب کیتی برات گرفتیم که میگه اگه مسواک نزنی، میکر...
2 مرداد 1392

پسر شیرین زبونم

شب بیست و هشتم اردیبهشت یعنی شبی که بیست و پنج ماهگیت تموم میشد، تب کردی و این شروع یه سرماخوردگی شدید و طولانی بود که بیشتر از سه هفته طول کشید و آخرش هم تبدیل شد به خروسک و مجبور شدی دو تا آمپول بتامتازون بزنی تا خوب بشی. دادن آنتی بیوتیک و شربت هم شده بود یه مصیبت، از بس دارو خوردی و فایده نکرد و تو هم کلافه شده بودی و حق هم داشتی. دیگه از بدغذایی و لاغر شدنت نگم بهتره که داستان همیشگی بود... اما تو این مدت حسابی شروع کردی به حرف زدن و هر چی میشنیدی، تکرار میکنی....درست و کامل. در ضمن شروع کردیم به یادگیری زبان و تا حالا ده تا اسم حیوون رو یاد گرفتی (مرغ، خروس، ببعی، گاو، اسب، الاغ، میمون، گربه، سگ، ماهی). وقتی این حیوونها رو میبینی، دی...
20 تير 1392

چهره جدید آریام

این روزها بازیهات کاملا پسرونه شده و دیگه سراغ عروسکهای مورد علاقه ات نمیری....از صبح که بیدار میشی ماشین بازی میکنی تا شب. یا همه رو پشت سر هم قطار میکنی، یا از تونل رد میکنی( پدر بزرگت برات یه لوله پلیکا آورده که تونل ماشینهات شده و تو ساعتها باهاش سرگرمی البته به شرطی که کسی ماشینهای ریخته شده رو برات جمع کنه) و یا همه رو میذاری روی هم (خودت میگی کله) و با توپ میزنی. حرف زدنت به حالت انفجاری پیشرفت کرده. اصطلاح come on رو یاد گرفتی و خیلی به موقع ازش استفاده میکنی، مثلا اگر صدام کنی و دیر بیام، میگی مامان بیا...come on! وقت خداحافظی هم میگی "سی یو" و اونقدر این کلمه رو با مزه ادا میکنی که خودم دلم میخواد حسابی بوست کنم...حرف "ر" رو ...
19 خرداد 1392